بعضی روزها

بعضی روزها در زندگی هست که از بس که نه راه پس داری نه راه پیش دست به هر کاری می زنی,مثلا دوستم زد و گی شد راستش را بدانی دلیلش را نمی دانم اما فکر می کنم یه جور علامت اعتراض است من هم که می دانی شروع کردم به جق زدن ...به قول همان دوستم یاید جق زد و پاشید به زندگی
جق زدم انقدر و انقدر که اخر کار یاد گرفتم...حالا از ان روز به بعد کار ما شده است گند زدن به سر تا پای گه دانیی که اسمش را دنیا گذاشته اند.بله این است......

ن.ب.و.د

و وقتی که انگشت های اتهام به سوی من دراز بود و دیوار های خانه امان تنگ می شدند و دست هیچ همدمی حس نمی کرد شبانه زخم هایم را و نفس هیچ بادی نمی برد خاکسترهایم را و پای هیچ کلاغی به سیاهی من قد نمی داد و صدای هیچ بارانی برایم ترانه نمی خواند...تنهایی با من بود... از شب تا خود صبح..از صبح تا خود شب...تنهایی با من بود

دردواره

از کنسرت شبانه اشک هایم

رد می شوی

با پوزخندی بی معنی

نگاه مرده ات دوست داشتنم را تحقیر می کند

درد از تن و صورتم بالا می رود

شش هایم پر از درد می شوند

با سکوت بی معنی

درد هایم را شانه می کنم

و زمان نفرین شده

اشک هایم مریی تر از همیشه

گونه هایم را مهمان یک وداع می کنند

وای باران

وای ، باران

باران

شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

 

گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تو اند

رفته ای اينک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می ميرد

رفته ای اينک ، اما آيا

باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گيرد !

 

من چه می دانستم

دل هر کس دل نيست

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند .

درد ...نام دیگر من

این روز ها قلم از دستم افتاده است

و جز پوچی بی سر و ته ثانیه ها دیگری را هم نمی شناسم

دردی را تسکین نمی دهم

نمی خواهم...نمی دانم

من به شماردن خط چین های جاده افتاده ام  جایی که نفسم به شماره می افتد هنوز و شش هایم از تو پر و خالی می شو د هنوز....بعد از ان همه تنهایی....هنوز دلم هوای با تو بودن ...با یادت سرودن و از تو مردن می کند ....

هق هق های شبانه........اه...ما شکسته گانیم و جز انتظار وقوع محال ترین اتفاق ممکن دردی را تسکین نمی دهیم این روزها

دفتر مرا دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میان

از چه حرف بزنم؟

درد حرف نیست

درد نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

شکسته

برگ اتش گرفته در پیراهن غربت نسیم می پیچد که به پروازکها بفهماند اب از سر خلق روزگاریست گذشته..........اه می پیچد درد کهنه در استخوانم با شکاف ثانیه ها.......اه می شکافد بدنم بدنم با تیشه ی تلخ پشت پا زدنت ....می خراشد ذهنم با قضاوت در بند............ما سالیانیست که از انتظار خفه شده ایم که امروز به اجبار خواهیم ماند....ما استخوان شکسته ایم که این روزها از درد می پیچد

و وقتی از ان جاده ی طولانی تا تو نا امیدانه باز میگشتم با چشم های بسته مس دیدم که جانم را جا گذاشته ام

باورم نیست

باورم نیست که ان قصه ی جانسوز پریشانی دل

جمله محکوم هوس بودو عبث سهم من است

باورم نیست که ان چشم سیاه سرخوش

از دیدن این دیده ی خونین من است

باورم نیست

کم کم دود می شویم...به فاصله ی گر گرفتن تار مویی از برای سوختن ها...کم کم تمام می شویم به فاصله ی پشت پا زدن هایت به من و همه ی من ....کم کم ذوب می شویم من و ته مانده ی این عذاب لعنتی... زبانی نمانده است...صدایی بالا نمی اید..چشم هایم کار نمی کنند و دیگر چیزی نمانده است جز خاکستری که با تند باد بی مهری هایت روانه خواهد شد .همه ی این امیال در یک چشم  به هم زدن در فاصله ی شانه بالا انداختنی تمام خواهند شد ...تمام و تو هرگز نخواهی امد........

دیگر نمی شنوی

دستی نیست که نجاتم دهد از این کابوس ها

پایی نیست که طی کند شبانه دلتنگیم را

دیگر نمی شنوی نوای غریب هق هق هایم را

دیگر نمی بینی ویرانیم را

و چه زشت خاک می خورم در پشت این دیوار

دیواری را که به اسمان هفتم کشانده ای

 دگیر شعر هایت هم تمام شد.....وقتی که نمی بینی دوست داشتم را..عشقم را و همه ی دنیایم را که با نگاه بی مهرت بر باد می رود...و همه ی راهایی را که به عشق تو امدم را به یکباره بر سرم می کوبی...وقتی که نمی بینی شش هایم را که از تو پر و خالی می شود هنوز....وقتی که نیستی که ببینی چقدر دوستت دارم بعد از ماه ها ....سال ها.....تصمیم گرفتم نباشم و همه ی دوست داشتنت را برای خودم نگاه دارم...همه ی دوست داشتنت را فقط در دلم حبس کنم و تو هنوز گمان می بری ........

 

 

مثل من

 

 

در پس این روزها …هفته ها…ماه ها..سال ها چه روزهایی که از درد می ا و چه روزهایی که از خنده…چه از گرییم و لحظه هایی که هنوز در پس تاریک ترین دخمه روزنه امید تو مرا به فردا سوق می دهد و چه لحظه هایی که با تیغ دست وپنجه نرم می کنم ….فراموش شدم ولی فراموش نکردم و دانستم فلسفه این فرهاد تیشه پرست که ساعت هایش را با فلسفه نبودن گره می زند… اکنون از عا شقانه های همیشگی سال هاست که می گذرد؛نمی بینی!!نمی بینی زجه های شبانه ام را ...نمی بینی که چه دیوانه وار دوستت می دارم...نیستی ببینی....!! طوری نیست نفسی از تو پر و خالی می شود هنوز،در رگ هایم می جوشی هنوز....!و تلخ می خندم و شیرین گریه می کنم برایت هنوز …اما دیگر نه از من خبریست و نه از من و نه از من جز جا مانده ی ای هق هق ها و ته مانده ی این حسرت ها ...من جا مانده ام ..جانم جا مانده است در همان عاشقانه هایی که برایت سرودم و خواندم و ندیدی ...من جا مانده ام...مثل فرهادی که جا ماند ...من جا مانده ام..مثل فرهاد،مثل من

 

بی قرارم

این چشم ها به خیره ماندن بر این راه ها خو گرفته است.بی قرارم ....چه باید بکنم ؟وقتی که من هم مثل تکه ای رفته رفته کهنه تر می شوم.وقتی که در دخمه دخمه های ذهنت خاک می خورم بی انکه یادم کرده باشی.ذوب می شوم....وقتی که پشت پا زدن هایت دمار از روزگارم در می اورد.وجودم را به خاکستر می کشد و وقتی که با دوچشمم می بینم که جانم را در خاطراتمان جا گذاشته ام....دیگر از من چیزی نخواهد ماند...نه خطی و نه اهی...دیگر انگشت های بی رحمی بر این هذیان ها نخواهد لغزید..دیگر قطرهی اشک جوهر خودکارم را در هم نخواهد کرد..دیگر در ذهن تو به یاد اورده نخواهم شد و دیگر ستاره ای نخواهم شد در اسمان پر از ستاره ی تو هر چند یقین می دارم هیچ گاه ستاره ای نبوده ام در اسمان تو حتی در اوج عاشقانه های قدیمیمان