خاطرات يك روشنفكر که وبلاگ نويس شد!
به مناسبت روز تولدم:
تولد:البته چيز زيادي از اين روز در خاطر ندارم، فقط يادم هست فردي كه به گمانم يك لباس شخصي بود و براي پنهان ماندن هويتش يك روپوش سبز پوشيده بود در حركتي خشونت آميز مرا از پاهايم آويزان كرد و ضربات مهيبي به پشت من وارد كرد. بنده در اعتراض آَشكار به نقض حقوق شهروندي شروع به گريه نمودم و همانجا تصميم به يك اعتصاب غذاي نامحدود گرفتم، اما براي اينكه انرژي كافي براي اين كار داشته باشم ابتدا چند قلوپ شير خوردم و تا يك سال به جز شير به هيچ غذايي لب نزدم!
يك سالگي: پدرم در حالي كه مرا بالا و پايين مي انداخت و با عبارت سخيف «گوگوري مگوري» مورد خطاب قرار مي داد نسبت به تقاضاي مكرر من براي اجابت مزاج بي توجهي نشان داد كه البته تاوانش را هم ديد!
چهارسالگي: براي پيدا كردن مشي فكري – سياسي ام بين ليبرال دموكراسي، پوزيوتيسيم و نئوتكنوكراتيسم مردد بودم، اما چون تلفظ اين كلمات برايم مشكل بود فعلاً مشي سياسي را بي خيال شدم، خداييش هفت تير آب پاش بيشتر حال مي داد!
شش سالگي: به سرعت در حال طي كردن پله هاي رشد و ترقي بودم. براي طي كردن پله بعدي به ساختمان وزارت كشوربراي ثبت نام در انتخابات رياست جمهوري رفتم، اما در آنجا يكي از چكمه پوشان پليس سر راه من سبز شد و با لحني آكنده از دگماتيسم (يه جايي شنيده بودم كه معني بدي ميده!) به من گفت: «كوچولو مامانت كو؟» سپس مرا به اتاقي منتقل كردند و پس از بازجويي هاي هولناك توانستند شماره تلفن خانه مان را از من بگيرند. چند دقيقه بعد مامان و بابام آمدند و مرا تحويل گرفتند. البته اين اولين اقدام اقتدارگرايان انحصار طلب براي دور نگه داشتن نخبگان روشنفكر از كانون هاي قدرت نبود!
هفت سالگي: پا به كلاس اول گذاشتم. نسبت به خانوم معلمم احساس علاقه زيادي مي كردم، بنابراين به او پيشنهاد ازدواج دادم! اما او در واكنشي عجيب هرهر خنديد. اين اولين شكست عشقي من بود.
دوازده سالگي: ساعت دو نيمه شب بود كه لازم ديدم برخي اصول نهيليسم را براي برادر كوچكم كه شش ساله بود تبيين كنم. كمي بعد مادرم هم به جمع ما پيوست. از او درباره رابطه سنت و مدرنيته پرسيدم. اما او رفت و برايم يك قرض ديازپام آورد و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «خوب ميشي پسرم! خوب ميشي!»
هفده سالگي: به اصرار من پدرم مرا در يك كلاس موسيقي ثبت نام كرد. من در آنجا فرق بين گيتار و ترومپت را فهميدم.
بيست سالگي: بعد از يك سال حضور دشمن شكن در پشت كنكور علي رقم هوش سرشارم بدليل سيستم غلط سنجش و آموزش در دانشگاه آزاد شعبه قنبرآباد پذيرفته شدم. در آنجا با دختر خانوم با كمالاتي آشنا شدم كه او هم علي رقم هوش سرشارش بدليل سيستم غلط آموزشي آنجا قبول شده بود. بنابراين با هم ازدواج كرديم! به همراه عده ديگري از نخبگان (كه آنها هم علي رقم...) يك انجمن سياسي مخفي تشكيل داديم. فعاليت هاي سياسي را توسعه داديم و با بنياد سورس تماس گرفتيم! چند كتاب از روشنفكران قرن هجده(!) اروپا پيدا كردم. مطالعات غيردرسي را تشديد كردم، مطالعات درسي را تقليل كردم، سه ترم مشروط شدم، اخراج شدم.
بيست و سه سالگي: در زندگي به دو چيز علاقه زيادي داشتم، زرشک پلو و همسرم. اما همسرم علاقه چنداني به ترشي ليته نداشت. حتي گاهي نسبت به بوي آن ابراز انزجار مي كرد. يكبار بعد از صرف زرشک پلو با ترشي ليته به همسرم گفتم: « آآآآآه عزيزم!» اما او از سر ميز بلند شد و به خانه پدرش رفت و ديگر بر نگشت، نمي دانم چرا؟!
بيست و هغت سالگي: پس از اينكه همسرم مرا ترك كرد فرصت بيشتري براي مطالعه پيدا كردم. يك كتاب از ژان پل سارتر پيدا كردم، نوشته بود:«متأسفانه انسان از كودكي مي آموزد كه اسير ساختار ها باشد.» بله، مثلاً براي عبور از خيابان در يك شعر كودكانه به ما مي آموزند: «اول به چپ نگاه كن بعدش به راست نگاه كن» و كودك بدون آنكه بفهمد چرا مجبور است اطاعت كند. آن روز من مي خواستم ساختار شكني كنم بنابراين اول به راست نگاه كردم، اما يك تريلي هجده چرخ كه راننده اش احتمالاً اسير ساختارها بود مرا زير گرفت! روانم شاد!