خاطرات يك روشنفكر که وبلاگ نويس شد!

 به مناسبت روز تولدم:           

 

 تولد:البته چيز زيادي از اين روز در خاطر ندارم، فقط يادم هست فردي كه به گمانم يك لباس شخصي بود و براي پنهان ماندن هويتش يك روپوش سبز پوشيده بود در حركتي خشونت آميز مرا از پاهايم آويزان كرد و ضربات مهيبي به پشت من وارد كرد. بنده در اعتراض آَشكار به نقض حقوق شهروندي شروع به گريه نمودم و همانجا تصميم به يك اعتصاب غذاي نامحدود گرفتم، اما براي اينكه انرژي كافي براي اين كار داشته باشم ابتدا چند قلوپ شير خوردم و تا يك سال به جز شير به هيچ غذايي لب نزدم!

 

 

 

يك سالگي: پدرم در حالي كه مرا بالا و پايين مي انداخت و با عبارت سخيف «گوگوري مگوري» مورد خطاب قرار مي داد نسبت به تقاضاي مكرر من براي اجابت مزاج بي توجهي نشان داد كه البته تاوانش را هم ديد!

 

 

 

چهارسالگي: براي پيدا كردن مشي فكري – سياسي ام بين ليبرال دموكراسي، پوزيوتيسيم و نئوتكنوكراتيسم مردد بودم، اما چون تلفظ اين كلمات برايم مشكل بود فعلاً مشي سياسي را بي خيال شدم، خداييش هفت تير آب پاش بيشتر حال مي داد!

 

 

 

شش سالگي: به سرعت در حال طي كردن پله هاي رشد و ترقي بودم. براي طي كردن پله بعدي به ساختمان وزارت كشوربراي ثبت نام در انتخابات رياست جمهوري رفتم، اما در آنجا يكي از چكمه پوشان پليس سر راه من سبز شد و با لحني آكنده از دگماتيسم (يه جايي شنيده بودم كه معني بدي ميده!) به من گفت: «كوچولو مامانت كو؟» سپس مرا به اتاقي منتقل كردند و پس از بازجويي هاي هولناك توانستند شماره تلفن خانه مان را از من بگيرند. چند دقيقه بعد مامان و بابام آمدند و مرا تحويل گرفتند. البته اين اولين اقدام اقتدارگرايان انحصار طلب براي دور نگه داشتن نخبگان روشنفكر از كانون هاي قدرت نبود!

 

 

 

هفت سالگي: پا به كلاس اول گذاشتم. نسبت به خانوم معلمم احساس علاقه زيادي مي كردم، بنابراين به او پيشنهاد ازدواج دادم! اما او در واكنشي عجيب هرهر خنديد. اين اولين شكست عشقي من بود.

 

 

 

دوازده سالگي: ساعت دو نيمه شب بود كه لازم ديدم برخي اصول نهيليسم را براي برادر كوچكم كه شش ساله بود تبيين كنم. كمي بعد مادرم هم به جمع ما پيوست. از او درباره رابطه سنت و مدرنيته پرسيدم. اما او رفت و برايم يك قرض ديازپام آورد و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «خوب ميشي پسرم! خوب ميشي!»

 

 

 

هفده سالگي: به اصرار من پدرم مرا در يك كلاس موسيقي ثبت نام كرد. من در آنجا فرق بين گيتار و ترومپت را فهميدم.

 

 

 

بيست سالگي: بعد از يك سال حضور دشمن شكن در پشت كنكور علي رقم هوش سرشارم بدليل سيستم غلط سنجش و آموزش در دانشگاه آزاد شعبه قنبرآباد پذيرفته شدم. در آنجا با دختر خانوم با كمالاتي آشنا شدم كه او هم علي رقم هوش سرشارش بدليل سيستم غلط آموزشي آنجا قبول شده بود. بنابراين با هم ازدواج كرديم! به همراه عده ديگري از نخبگان (كه آنها هم علي رقم...) يك انجمن سياسي مخفي تشكيل داديم. فعاليت هاي سياسي را توسعه داديم و با بنياد سورس تماس گرفتيم! چند كتاب از روشنفكران قرن هجده(!) اروپا پيدا كردم. مطالعات غيردرسي را تشديد كردم، مطالعات درسي را تقليل كردم، سه ترم مشروط شدم، اخراج شدم.

 

 

 

بيست و سه سالگي: در زندگي به دو چيز علاقه زيادي داشتم، زرشک پلو و همسرم. اما همسرم علاقه چنداني به ترشي ليته نداشت. حتي گاهي نسبت به بوي آن ابراز انزجار مي كرد. يكبار بعد از صرف زرشک پلو با ترشي ليته به همسرم گفتم: « آآآآآه عزيزم!» اما او از سر ميز بلند شد و به خانه پدرش رفت و ديگر بر نگشت، نمي دانم چرا؟!

 

 

 

بيست و هغت سالگي: پس از اينكه همسرم مرا ترك كرد فرصت بيشتري براي مطالعه پيدا كردم. يك كتاب از ژان پل سارتر پيدا كردم، نوشته بود:«متأسفانه انسان از كودكي مي آموزد كه اسير ساختار ها باشد.» بله، مثلاً براي عبور از خيابان در يك شعر كودكانه به ما مي آموزند: «اول به چپ نگاه كن بعدش به راست نگاه كن» و كودك بدون آنكه بفهمد چرا مجبور است اطاعت كند. آن روز من مي خواستم ساختار شكني كنم بنابراين اول به راست نگاه كردم، اما يك تريلي هجده چرخ كه راننده اش احتمالاً اسير ساختارها بود مرا زير گرفت! روانم شاد!

 

 

پول

به شدت احساس پول لازمی میکنم...یعنی اگه تا هفته ی دیگه پول اون کسایی که ازشون گرفتم پس ندم رسما جر مي خورم... خیلی حال میده یه پول قلنبه داشته باشی بعد یه روزه همشو بزنی به فلان جای گاو ها!!اصلا حالی میده وصف نا شدنی...ولی بعدش هم خیلی حال میده وقتی باس پول ملت رو پس بدی...الان من تو اون مرحله دومی ام!!!

زرشك!

 

اين آگهيای کنسرتای نوروزی خواننده لس آنجلسيا رو که ميبينم ميخوام بزنم تلويزيونو بترکونم. ينی اصلاً واسم قابل درک نيست چه جوری ميشه فرضاً داريوش با اين هوتن دلقک باهم کنسرت بذارن. خب مرتيکه ابله! تو ناسلامتی واسه چند نسل آدم اين مملکت اسطوره ای. شاخی. کلفتی. ميری با اين بوزينه کنسرت ميدی؟ به خدا عين اينه که فرضاً شجريان بره با عبدلی و آميرزا کنسرت بده وسط اجراش اينام بيان ميمون بازی در آرن.

آشنایی با آقای حسام زاده

 

جالب توجه! اولین کلمه ای که میشه در مورد این بشر گفت همینه؛ به شدت جالب توجهه. طی خطوط آینده(!) خودتون متوجه می شید!

نام کامل : محمدهادی حسام زاده. خودش میگه «مَمَ هادی حسام زاده!» خودش اسم خودشو خیلی باحال میگه. طبق آخرین رکورد ثبت شده همه اسمشو تو 05/0 ثانیه گفته ( تا ثابت کنه اسمش کوتاه و راحته! )

البته ایشون کلا کم و مختصر حرف می زنه، یعنی اصلا حرف نمی زنه. شما بگو از این دیوار صدا دربیاد، از این بچه در نمیاد! خودش میگه «من پرحرف نیستم، فقط نمی دونم چرا شما (یعنی ما ) و مامانم و بابام و مامان بزرگم و دایی م و خاله م و یه چن نفر دیگه بهم میگن خیلی حرف میزنی!»

در مورد قیافه ش یه عده منافقین کوردل میگن مث چی توز موتوری می مونه! یه بار هم یه آدم معلوم الحال دیگه ای بهش گفت "دیلاق!" طفلی آقای حسام زاده! من از همین جا به همشون میگم "خودتی!" و اعلام می کنم که این وصله ها به ایشون نمی چسبه و به نظر راقم این سطور، ایشون فقط شبیه لوک خوش شانس که نه، اسب لوک خوش شانسه، نه کمتر! در این مورد خودش میگه «به خودم امیدوار شدم!»

اندام چشمگیر(!)شون هم به کرات موضوع تعریف و تمجیدهای دوستان قرار گرفته و القابی از قبیل "هادی هیکل"، "هادی هرکول" یا "آرنولد" در جلساتی خطاب به ایشون ایراد شده، حتی در مواردی در باشگاه های بادی بینگول هم دیده شده! اساسا آدم "بزرگی" هستن ایشون! اصولا وقتی ایشون با چنان حجمی که "اندر در نمی گنجد، پس از دیوار می آید!" در برابرتون ظاهر بشن سخت بتونید جلوی خنده تونو بگیرید. البته هادی خان اساسا به شادی اطرافیان خیلی اهمیت میده، مصداق کامل "بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم!" به گفته شاهدین حتی مواقعی که (به ندرت) حرفای جدی می زنه هم دست از این کار خداپسندانه برنمی داره! خودش میگه «به چی می خندید اونوقت؟؟؟»

با این تفاسیر اندام و اینا حتما حدس زدید که مهم ترین و با ارزش ترین چیزایی که تو زندگی ش دیده و شناخته انواع و اقسام غذاها و خوردنی هاس! خودش میگه «باید واسه غذا حرص بزنی، حتی اگه نخوای بخوری!»

حالا این حجم هیکل(!) رو در نظر بگیرید با پوشش های خیلی جالب تر این بشر؛ با توجه به طبع بلندی که ایشون داره (دقت کنید! این قضیه هیچ ربطی به رشد کودک درون و این صحبتا نداره!) پوشیدن هیچ رنگی رو عیب نمی دونه. تصور کنید یه روز ایشونو با یه پیرهن مردونه قهوه ای سوخته می بینید، فرداش با یه تی شرت قرمز! بعد پس فرداش با یه بلوز ترکیب اناری و نارنجی! تا آبی فیروزه ای و بنفش و زرد جیغ(!) همه رو می تونید به این آدم اختصاص بدید. با لباساش میشه رنگارو به بچه ها آموزش داد! کوررنگ یه چندروز ببیندش خوب میشه! خودش میگه «من کودک درونم رشد نکرده!»

موهاش! چیزی که در حال حاضر دیده میشه پنج تا دونه بیشتر نمونده، هرچند گفته میشه که این خوب شده شه و تا دو سال پیش از اینم خلوت تر بوده... در مواردی هم شهادت هایی وجود داره مبنی بر اینکه همینارو هر روز اتو می زنه! یکی هم نیس بگه آخه برادر من! "به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟" ها؟! بعد از خودش عکسم می گیره! خودش در این مورد چیزی نمی گه، ولی ما می گیم "هادی خان! با اتو، بی اتو قبولت داریم داداش!"

ممکنه به ظاهر یه کم اعصاب خورد کن به نظر برسه، ولی در باطن صد درجه بدتره! اگه یه شب با شیطون بذاریدش تو یه اتاق، تا صبح شیطون صدبار میگه "بچه جون! شیطونی نکن!" اساسا از منظر کاربردی مث این بازیای اعصاب سنج می مونه! یعنی اگه بتونید چند دقیقه ای باهاش حرف بزنید...نه...اون حرف بزنه، به نسبت مدت زمانی که بتونید آرامش خودتونو حفظ کنید و انواع و اقسام کلمات بسزا و نابسزا(!) یا اشیا خارجی مث لنگه کفشی، گلدونی، پشت دستی، چیزی نثارش نکنید، امتیاز می گیرید. فاینال بازی هم وقتیه که خودش خسته بشه، بگه «اگه مامانم بود الان یکی می زد تو دهنم ساکت می شدم!»

ولی به زرت(!) قاطع میتونم بگم شانسی واسه برنده شدن ندارید. خودش میگه «حالا ببین مامانم چی می کشه!»

همون طوری که تا اینجا (تا کجا؟) عمرا حدس زده باشید، سلیقه فرهنگی ش ترکونده! کلکسیونی از با کلاس ترین و زیباترین سبک های موسیقی، خوانندگان، ژانرها و عناوین فیلم، بازیگران، کتاب ها و هرچی که فکرشو بکنید علایق و سلایق این آدمو تشکیل میدن. شنیده ها حاکی از اینه که خوانش(!) ادبی بالایی هم داره. حتی یه بار تو ماشینش در حال گوش کردن موسیقی بی کلام رویت شده! فکرشو بکنید... موسیقی بی کلام گوش میده! اصلا به عمرتون آدم به این با کلاسی دیدید؟ خودش میگه «من هرچی دلم بخواد، دوس دارم!!!»

من در این مورد بیشتر از این صحبت نمی کنم، چون به دلیل تنزل کلاس، علایق فرهنگی این حقیر عمرا به پای ایشون نمی رسه و با هم بحثمون میشه. حالا که صحبت بحث شد اینم بگم که اگه یه وقت باهاش برخورد داشتید، اصلا باهاش بحث نکنید، از ما گفتن! چون به علت جنبه بالا یهو وسط بحث (دور از جون شما) مث دخترا جیغ می کشه!!! پناه بر خدا! خودش میگه «اسمش بحثه دیگه!»

البته این از معدود مواردیه که به نظر می رسه ناراحت شده. چون معمولا از هفت دولت آزاده! خودش میگه «ما کرگدنیم دیگه!» اساسا هر وقت پینوکیو آدم شد، این بچه هم ناراحت میشه! خودش میگه «تا فحشم ندی ناراحت نمی شم!»

ولی سعی نکنید رو اعصابش راه برید. اینجور وقتا خودش میگه «تا حالا کسی فلان ساعت روز با لیوان پلاستیکی، گوشی موبایل، لب تاپ(!) (یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه تو دستش باشه) زده تو صورتت؟!»

درس خون! آقا درس خون! اصلا یه چی میگم، یه چی می شنوی! یه چیزی تو مایه های "بابا تو دیگه کی هستی؟!" و اینا... فقط درس می خونه این بشر! اساسا تو درس خوندن و دانشگاه اومدن یه نظم و اهتمام خاصی داره. شواهدی وجود داره که چندین بار سر کلاساش تو موضوعات پیچیده ای مث EFQM و ISO  اظهار فضل کرده! جزوه هاش جزء منابع امتحانای میان ترم و فاینال محسوب می شن (اصولا هیچ وقت مث این دانشجوهای آویزون دنبال کپی زدن جزوه این و اون نیس!) خودش میگه «من خیلی کلاس میرم!» سر جلسه امتحانم که میاد یه آرامش عجیبی داره! (واقعا داره ها!) تقلبم عمرا تو خونش نیس. اصلا نمی دونه چطوری تقلب می کنن، از راه و روش های تقلب همونقدری می دونه که گاو از کامپیوتر! اینقد مثبته این بچه! معتقده نمره وقتی ارزش داره که مال خودت باشه، نه اینکه به هر قیمتی پاس کنی! خودش میگه «تقلب کار زشت و زننده ایه!»

بدشانسی میاره معدل اول نمی شه، اگه نه نمره هاش عالی ان؛ همه 15...16... حتی بین نمره هاش 17 هم رویت شده! خودش میگه «من حقم بیشتر از اینا بود!»

نکته جالب اینکه با همه این تفاسیر و با اینکه خیلی هم به پدر و مادرش – مخصوصا مادرش- احترام میذاره (یه وقتفکر نکنید بچه ننه س، اصلا! فقط احترام میذاره بچه!) و خیلی بچه خوبیه واسه مامان و بابا ( خودش میگه «پسر به این گلی! خوب بود معتاد می شدم؟!») ولی به نظر می رسه تمام وجودش عصاره آرزوهای ناکام و عقده های دوران کودکیه! از حرفاش به این نتیجه خواهید رسید که در کودکی این بچه هیچ خبری نبوده، هیچی هم گیر نمیومده! خودش میگه «از بچگی دوس داشتم همه چی داشته باشم، هیشکی برام نمی خرید!»

اگه بگم همینا مزید بر علت شده که این بچه دچار کمبود محبت و خودکم بینی بشه، غلط زیادی کردم! چون با همه اینا، این مجموعه دست و پا و سر و بدن یه کمپوت اعتماد به نفسه، بدون مواد نگهدارنده! البته این اعتماد به نفس نباید خدای نکرده با پررویی اشتباه گرفته بشه؛ چون ایشون شخصیتا آدم کمروییه! خودش هروقت چیزی که می خواد نمی گه (با تاخیر میگه!) میگه «روم نشد...!»

یه نکته قابل ذکر تو زندگی ش، مهم ترین و تاثیر گذارترین فرد زندگی شه؛ و اون کسی نیست جز "حسام زاده بزرگ"، برادر بزرگترش که تو سوئد یا استرالیا (یا یه جایی تو همین مایه ها) دکترا یا فوق دکترا(!) می خونه و طبق برخی شایعات دیگه اونجا استاد دانشگاه و عضو هيئت علميه و تمام لوازم ضروری زندگی هادی خان، مث گوشی موبایل، لپ تاب، ماشین(!) و... رو از اونور می بنده به پای کفتر براش می فرسته؛ دنبال یه دختر ایرونی خوب واسه ازدواج هم می گرده و تو گوگلم اگه سرچ کنید اسم و سوابقش هست!... وجود یا عدم وجود همچین شخصی جای بحثه و تحقیقات هنوز به نتیجه قاطعی نرسیده که چنین شخصیتی واقعا وجود خارجی داره یا ساخته و پرداخته ذهن آرزومند و خلاق این بچه س؟! درست مث سه چهارتا خواهرش که خیلی روشون غیرت داره و هر روز سر خواستگاراشونو می کوبه به طاق، میگه «دختر شاه پریونو بدم دس این؟» که اشخاصی مجازی ان و فقط توی ذهن این بچه به زندگی خودشون ادامه میدن... چیزی که واضحه اینه که این شخص حقیقی یا حمیقی(!) تنها نقطه نورانی و افتخارآمیز زندگی این بشر و از منظر روانشناسی توی ذهنش مظهر کامل کسیه که برخلاف خودش، در کمال امکانات و با یه زندگی ایده آل به بالاترین حد رشد رسیده!

در حال حاضر شغلش – یعنی تنها کار مفیدی که ازش سر می زنه – نوشتن وبلاگشه (اگه نوشتن اینا شغله، حتما گلابی هم شامه!) اما گفته میشه که قبلا نشریه هم می زده. ما که ندیدیم! و از اونجایی که شنونده باید عاقل باشه، مام چشمون آب نمی خوره! خودش میگه «رئیس دانشگاه شيراز عاشق نشریه م بود!» به حق چیزای ندیده... از طرف دیگه شواهد و قراینی وجود داره که نشون میده قبلا رانندگی هم می کرده! باور نمی کنید؟ خودش میگه «من یه عمری راننده جاده بودم!»

نکته آخرم اینکه از صدای ترکیدن بادکنک می ترسه... خنده داشت؟

حالا این ظواهر و بواطن(!) رو تصور کنید... کردید؟... این آقای حسام زاده س! خوش وقتید!

در مجموع میشه گفت... هومممم... میشه گـــــفت... نمی دونم دقیقا چی میشه گفت، «ولی در کل پسر خوبیم!» خودش میگه...!

                                                             جمعه 3/تیر/90  ساعت 01:52 دفتر انجمن علمي!

                                                                                   جمعي از دوستاران

                                                                                           شیراز 

خدایا هلپ

 

 تو این اپم می خوام یه خاطره از تابستونم واستون تعریف کنم که البته فکر کنم مثل تابستون خیلی از شما برو بچز عزیز باشه.....

از همان اول تابستان تنها تفریحم شده بود خواب! والله که فاز ملسی هم داشت.آنقدر خوابیده بودم که خوابهایی که می دیدم همه شان تکراری شده بود. گفتم کمی تفریحات سالم دیگر هم که در وسع مالیم است انجام بدهم تا از این یکنواختی درآیم.

تصمیم گرفتم بروم یک بازیه یارانه ای بخرم و هی تیر اندازی کنم و حالش را ببرم.
اما فروشنده می گفت اون کامپیوتری که شما دارید بدرد نان خشکی هم نمی خورد چه برسد به این بازی های پیشرفته و ....گفتم حال که بازی نمی خورد بمان برویم خودمان را بزنیم به بازی!!!خواستم بروم پارک شهربازی که با تابلو ورود مجردان ممنوع مواجه شدم. با چونه زدن هم راهم ندادند. بیخیال این یکی هم شدیم.قصد عظیمت به بادی بیلدینگ سرا، را کردم. نرخ را پرسیدم، فرمودند:
50 هزار تومان ناقابل برای یک ماه دمبل هوا کردن. به صاحب آنجا گفتم:من اگر اینقدر پول داشتم می‌رفتم خارج، اینجا که نمی‌آمدم.با پول ناچیزی که!دیگر حوصلمان ترکیده بود این شهر ما هم اسمش بد در رفته است!همش می گن شیراز فلان جا دارد فلان باغ دارد...ولی بنده به شخصه شونصد بار با ابوی محترم و شونصد و اندی بار نیز با کل خانواده انواع اقسام باغات و قصرهای محترم را ور انداز کردیم اما باز هم حوصله مان سر میرود.... در فاز آمار و متراژ هم نبودیم که به جماعت راهپیمایان همیشگی چمران بپیوندیم.خواستم سینما بروم اما سینماها پر بود از فیلم‌های عشقی حال بهم زن!منم به فیلم‌های اکشن علاقه داشتم تا این فیلم‌ها!!!گفتم بروم از این ویدیوکلوپ وسط بازار چندتا فیلم باحال بگیرم چند روزی مشغول باشی اما هم فیلم‌هایش قدیمی بود و هم خرجمان بالا می‌رفت!سر خرمان را کج کردیم به سمت خانه! از میان انبوه مردم که رد می‌شدم، چندین بار صدای پیس پیس شندم!شاخک‌هایم را که تیز کردم دیدم(شاید هم شنیدم) از بقل بعضی ها که رد می‌شم می‌گویند:عکس، سی‌دی، پا.سور!!!گفتم یک قیمیتی هم از اینها بگیرم شاید اینها منصف‌تر باشند! از یکی از آنها پرسیدم:فیلم هم دارید؟!گفت:آره!!! گفتم:اکشن هستن؟ گفت:اکشن هستن، اونم چه اکشنی!!!گفت،هر حلقه‌ای ۵۰۰ است. کفمان برید. گفتمش: به انتخاب خودت یکی از آن باحال‌هایش را بیاور اگر خوب بود مشتری هم می‌شویم. گفت:همراهم بیا! مرا با خود به یک کوچه آنطرف‌تر که خلوت بود برد و از خانه‌ای سریع یک سی‌دی به من داد و گفت سریع قایمش کن. من فکر کردم این نیروی انتظامی و صنف فیلم فروش‌ها اجازه کار به این بندگان خدا را نمی‌دهند برای همین مجبورند اینگونه فیلم‌هایشان را بفروشند.پول را دادم و کلی هم تشکر کردم بخاطر مردانگیش!خانه که رفتم بعد از اندکی استراحت فیلم را درون کامپیوترم قرار دادم تا ببینمش .......... وایییییی ........ نه .......... خدایا توبه ........... امکان ندارد! این صحنه‌های قبیح دیگر چیست؟!سریعا سی‌دی را در آوردم ، شکاندمش و در کوچه اندختمش! کلی هم فحش نثار روح پر فتوح آن منصف ‌نما! کردم. البته از حق نگذریم راست گفته‌بود، فیلمش اکشن بود ولی.....رفتیم به همان خوابمان چسبیدیم که نه سیستم پیشرفته‌ای می‌خواهد، نه پولی برای پرداخت، نه ابتذ.الی دارد و نه مجردیش ممنوع است!!!

 

 

اندر احوالات امتحانات


« به مناسبت فرارسیدن ایام امتحانات دانشگاه‌ها، امروز تصمیم گرفتیم چند مسئله مهم را پیرامون امتحانات که به عنوان یک معضل هم می‌توان به آنها نگاه کرد بررسی کنیم و به این سوال پاسخ دهیم که این عبارات واقعا چه معنایی می‌دهند:
فرجه چیست؟

همانطور که قبل از ذبح به گوسفند آب می‌دهند، به دانشجو هم قبل از امتحانات فرصتی می‌دهند تا برای خودش خوش باشد. دانشجو در ابتدای شروع فرجه کمی‌ جزوه‌ها را نگاه می‌کند و بعد از ناامیدی همچون فردی که بهش گفته‌اند تا دو ماه دیگر می‌میری برو هر غلطی که می‌خواهی بکن، از هیچگونه لذت‌جویی (اعم از دیدن فیلم‌های ندیده، خوابیدن در حد خواب زمستانی خرس‌ها، انجام بازی کامپیوتری به صورت نان استاپ، عبور از مخاطب خاص و مخاطب قرار دادن عام و...) دریغ ننموده و خود را به درجه فنای فی‌الفرجه می‌رساند. بطور کلی می‌توان گفت آن میزانی که دانشجویان ما در ایام فرجه لذت‌جویی می‌کنند، میلیاردر آمریکایی در وگاس نمی‌کند. ولی به نظرم همین که دانشجو در این ایام جلوی خودش را می‌گیرد و معتاد نمی‌شود جای تقدیر دارد.

شب امتحان چیست؟

شب امتحان از جمله شب‌های معنوی است که موجب نزدیکی دانشجو با خداوند از طریق التماس و تضرع به درگاه الهی می‌شود. شب امتحان، شب آزاد شدن ظرفیت‌ها و شکوفا شدن استعداد دانشجویان است. خیلی از این دانشجویان بعد از تجربه شب امتحان و مشاهده توانایی‌های خود در زمینه تقلب‌نویسی مسیر زندگی‌شان عوض شد و الان دست کم 250 دانشجو داریم که توانسته‌اند رمان بینوایان را روی یک دانه برنج بنویسند و نام خود را در گینس به ثبت برسانند.

یکی دیگر از ویژگی‌های شب امتحان این است که دانشجو به طرز عجیبی به هر چیزی غیر از درس علاقه پیدا می‌کند. در پاره ای از موارد دیده شده که دانشجو با کتاب باز در حالی که چشمانش را برای دقت بیشتر تنگ کرده به مستندِ تخم‌ریزی دلقک‌ماهیِ آب شور می‌نگرد. بعضی‌ها که خیلی حالشان خراب است با 20:30 هم جذب می‌شوند. البته تقصیری ندارند. گاهی درس‌ها آنقدر فشار می‌آورند که آدم برای فرار از آن به سخنرانی استاد الهی قمشه‌ای هم چنگ می‌اندازد.

مراقب کیست؟

مراقب کسی است که در کودکی توجهات لازم به او نشده و غالبا در نقش تیر دروازه در گل کوچیک مورد استفاده قرار می‌گرفته. او از کودکی دوست داشت میتی‌کومان باشد تا همه به او احترام بگذارند و به محض بردن اسمش به خاک بیفتند. ولی از آنجایی که هر چه می‌دوید به جایی نمی‌رسید، بیشتر کاراکتر زمبه را در یادها تداعی می‌کرد. مراقب بعد از سپری کردن دوران کودکی به مرحله ای رسید که برای تیر دروازه شدن کمی‌بزرگ بود، به همین دلیل از او به عنوان گاز اشک‌آور برای متفرق کردن افراد استفاده می‌کردند. چون بنده خدا هر جا پا می‌گذاشت، می‌گفتند اه باز این پسره اومد و پراکنده می‌شدند. همه اینها باعث شده تا تمام عقده‌های فروخورده مراقب در جلسه امتحان ظهور پیدا کند و مراقب همچون عقابی تیزبین دانشجویان را تحت نظر داشته باشد و خود را در حد ناظر سازمان ملل جدی بگیرد. وی معمولا با گفتن «ورقه‌ات رو درست بگیر»، «گوشیتو بذار تو جیبت»، «میام پاره می‌کنما» و «دیگه وقتی نمونده» (به صورت کاذبانه!) سعی در ارضای روحی-روانی خود دارد. پس بیایید با مراقب مهربان باشیم، با او نجنگیم و به تهدیداتش احترام بگذاریم. باور کنید هرکس جای او بود با آن حجم از آسیب‌های روحی تا الان قاتل زنجیره‌ای شده بود ولی او نجیبانه به شغل شریف کارمندی رضایت داده است.

استاد کیست؟

از آنجایی که دوستان در گوشی به بنده اشاره می‌کنند که دیگر جایی برای مطالب بقیه همکاران باقی نمانده به همین مقدار کفایت می‌کنم که استاد همان موجودی است که سر جلسه امتحان حاضر می‌شود و در حالی که لبخندی سادیستیک بر لب دارد با گفتن «اینا همه‌اش تو جزوه بود» و «از این ساده‌تر امکان نداشت» از عجز و خنگی دانشجویان لذت می‌برد.....»

"به نقل از روزنامه ایران"

اقا اجازه؟

اقا اجازه؟اقا ما از دوست پدرم که همش گوش مان را می کشد,شنیدیم که چون پیامبران زن زیاد داشته است پس فراش را تجدید کردن کار خوبی است.شاید عمو عباس ما هم چون پیامبر را دوست دارد تا حالا دو سه بار(البته تا جایی که ما خبر داریم)تجدید فراش کرده است.اقا اجازه؟مگر شما نگفتید تجدید کردن و تجدید شدن کار خوبی نیست و مختص افراد تنبل است!؟اقا ابی می گوید تجدید همان تشدید است!اقا ما که سوات درست حسابی نداریم,شما بگویید این تجدید چیست و ایا خوب است؟

از سوراخ سوزن تا باگ‌های شخصيتي ما ادم ها...!

گاهی اوقات از سوراخ سوزن جوری رد می‌شوم که خودم تعجب می‌کنم ، بعد که  برمی‌گردم تا مطمئن شوم دوباره از آن رد می‌شوم  همان دم سوراخ دماغم گیر می‌کند!

بعضی وقت‌ها از یک دروازه‌ی بزرگ هم رد نمی‌شوم. پول قلمبه‌ای را از دست می‌دهم و زیاد ذهنم را درگیرش نمی‌کنم اما اگر راننده‌ی تاکسی پنجاه تومان ناقابل اضافه بگیرد جوری برایش کتاب قانون و مصادیق بارز خوردن مال مردم و خیر ندیدنش در طول تاریخ  را واشکافی می‌کنم که راننده بی‌نوا از اینکه مرا به خاک سیاه نشانده اظهار پشیمانی می‌کند و کرایه‌اش را نمی‌گیرد.

اندر محاسن وقت نشناسی !

 روزی برای دیدن دوستم به یکی از آپارتمان‌های شیک شهر ‌رفتم از درب ورودی که داخل شدم خانمی خوش بر و رو  در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمد سه چهار سکو مانده به پایین تا مرا دید ناگهان ایستاد... چشم در چشمم انداخت و آغوش باز کرد و با ذوق و لبخند گفت: «عزیـــــــــزم...، بیا تو بغلم!» عزیزم را چنان کشدار گفت که قند در دل آدم آب می‌شد. بنده که شوکه شده بودم به سرعت برق چند احتمال را پیش خودم طرح کردم:

-1  ایشان بنده را با نامزدش اشتباه گرفته است.

-2 ایشان مرا می‌شناسد اما بنده از آشنایی با او محروم مانده‌ام.

-3 ایشان در حال احوالپرسی با شخصی در پشت سرم  است.

-4 بنده در مقابل دوربین مخفی هستم.

-5 بنده در یک آزمون الهی قرار گرفته‌ام و اگر ایشان را در آغوش بگیرم رفوزه می‌شوم.

به نظر شما کدام یکی از گزینه‌های بالا  صحیح بود؟

...

...

 برای اطمینان پشت سرم را نگاه کردم اما هیچ‌کس به غیر از بنده آن‌جا حضور نداشت. سر را پایین انداختم تا بگویم خواهر...، من را با شخص دیگری اشتباه گرفته‌اید، همان موقع جانوری وَقی کرد و به آغوش دخترک پرید. توله سگی از نژاد سگ «حنا دختری در مزرعه»  در آغوش خانم چپید. ایشان هم چنان با ذوق این جانور را فشار داد و نوازش کرد که بعید می‌دانم نامزدش تا این اندازه از آغوش او لذت برده باشد

از قبض تا قبر


 این قرتی‌‌های آمریکایی تقی به توقی می‌خورد ابرقهرمان می‌شوند. عنکبوت گازشان می‌گیرد از در و دیوار بالا می‌روند، لای تشعشات رادیو اکتیو گیر می‌کنند هالک غول‌تشن از آب در می‌آیند، جوری که تانک هم حریفشان نمی‌شود. آزمایشگاهشان منفجر می‌شود مرد و زنِ کوفت و زهرماری می‌شوند. تانکر اسید روی سرشان خالی می‌شود نابینای بی‌باک می‌شوند.

این را گفتیم چون چند روزی است بد جور دل‌مان می‌خواهد یک مرد‌جانوری بشویم! حالا هر جک و جانوری می‌خواهد باشد باشد. فکر نکنید  مثل سوپرمن هوس کردیم سری به مریخ بزنیم بعد بیاییم ببینم اگر نانی ماستی چیزی در خانه کم است  بخریم یا اگر سر راه‌مان چندتا آدم خلافکار و جانی را دیدیم از خجالتشان دربیاییم و کار پلیس و آتشنشان را راه بیندازیم! نه خیر ! این زور  را می‌خواهیم بلکه بتوانیم به این همسایه‌ی پایینی‌ حالی کنیم آقاجان این‌جا کارواش نیست که به اتفاق داماد و دختر اتول‌‌هایتان را بشوئید و بعد هم قیافه‌ی کلاسورها* را بگیرید! تا حالا که زورمان نرسیده، منتظریم این قبض آب بیاید بعد بگوییم: هی baby  اینجا No car wash ! اگر در آینده دیدید این وبلاگ به روز شده است یحتمل ما برای خودمان جک و جانوری شده‌ایم و یک تار عنکبوتی چیزی دور بدنش کشیده‌ایم وحالش را گرفته‌ایم، اگر به روز نشد به هوش باشید و بدانید که به اتفاق اهل و عیال و اتولش از روی ما رد شده است!

پ.ن:

کلاسور : با کلاس، جنتلمَنگ، خیلی باحال، از دماغ فیل افتاده!

فرهنگ لغت فارسي به فارسي

دبستان: روزهای خوش نوجوانی، مشق شب، فحش بابا، فلک معلم، شلنگ ناظم، خوشی در مراسم ختم.

کشمش: انگوری که خود را ساعت ها زیر آفتاب برنزه کرده است.

هالک شگفت انگیز: بر و بچه های بدنساز، پس از پایان تمرین، چنین تصوری از هیکل خود دارند.

گیاهخواری: طریقه ای از زندگی که قدیما، شکایچیان دست و پا چلفتی اختراع کرده بودند.

بزرگسال: فردی که از سن رشد طولی گذشته و مشغول رشد عرضی است.

دانشگاه: یک دوره چهارساله که … چیز بیشتری یادم نمی آید.

مغز: ارگانی از بدن که ما فکر می کنیم که فکر می کند.

خلاق: آدمی که حداقل بیست دلیل برای انتخاب روش ابلهانه خود دارد.

منوآل (هلپ): قسمتی از رایانه که به شما در یافتن سوال های بیشتر کمک می کند.

بکاپ: کاری که همیشه وقتی یادتان می افتد انجام دهید که اطلاعاتتان به گاف رفته است.

جلسه دفاع پایان نامه: هنر انتقال اطلاعات دانشجو از طریق پاورپوینت و توجه اساتید داور و راهنما، بدون عبور از ذهن هر دو.

شخصیت: آن چیزی است که اگر شما آن را از دست بدهید، همه اطراف شما را خالی خواهند کرد. (می تواند پول، قیافه و یا شهرت باشد.)

رزومه: جمع آوری هرگونه اطلاعات غلط درباره خود به منظور دستیابی به یک شغل پردرآمدتر

کار: وقفه ای مشمئز کننده بین خواب و خواب

عشق: یکی از خفن ترین بیماری های بشر که تنها راه از بین رفتنش، ازدواج است.

موضوع انشاء : خانه ای که در آن زندگی میکنید را توصیف کنید:


كودك نفهم

خونه اونجاست خونه من                            اونجا که هستی تو با من !
خونه عشقه !    خونه عشقه !                     دیددیدیددیدیدیددیدیددی!

                                                                                           ((هلن))

خانه ما در محل باکلاس و آرامی است.به قدری آرام است که بعضی ها که مریض شده اند به بیمارستان نمیروند بلکه به محل ما می آیند و آمپول می زنند و می خوابند.ولی پدرم گاهی این عزیزان را با لگد از خواب بیدار می کند و از محل بیرون می کند.

 در حـــیاط خانه ما یک حوض داریم که یک فواره در وسط آن میباشد . یک بار که یکی از دوســــتان مادرم خـــــانه ما آمده بود پدرم خیــــلی جو زده شد و در حـــــوض خانه شیرجه خمــــــپاره ای زد و همه فواره تو اونجای پدرم میباشد ! 

خانه ما خیـــــلی تخمی میباشد .شهرداری به ما گفته خانه ما ۲۰ متر عقب نشینی دارد.پدرم میگوید خانه ما کلا ۳۰ متر می باشد.من دعا کردم که توالت عقب نشینی نشود چون یک بار توالت خراب شده بود و ما تا به مسجد میرسیدیم شلوارمان پر از پی پی بود.

در حیاط خانه ما مقدار زیادی مرغ و خروس موجود میباشد که بدون وجود آن عزیزان شکم ما همیشه خالی از غذا و تخم مرغ می باشد.یک بار که آن گولانزا آمده بود و همه مرغها مردند تا سه روز غذا در خانه ما موجود نمی باشد.من به پدرم گفتم آنفولانزا از گشنگی بهتر است پدرم خیلی از حرفم خوشش آمد و با کمربند همه جای من سیاه می باشد.

ما یک توالت بزرگ داریم که خیلی همیشه میگیرد و خانه ما خیـــــــلی بو میدهد .

در خانه ما یک حمام میباشد و خیلی لیز است و پدرم همیشه لیز میخورد ! ولی من نمیدانم چرا هر دفعه که پدرم حمام میرود همه صابون ها غیب میشوند‌!!!

 سقف خانه ما همیشه در حـــــال ریزش میباشد . یکبـــــار یک تکه آجر بروی سر برادرم افتاد و قطع نخاع میباشد .من خیلی دوست دارم وقت غذا گاهی از سقف خاک بریزد چون همه غذایشان را به من می دهند.

خانه ما یک تلوزیون بزرگ دارد که ۱۲ اینچ می باشد.بعد از این که قبض برق آمد پدرم گفت تلوزیون سوخته و داخل کمد مسدود می باشد.

 ما یک اتاق خواب داریم که هــمه با هم میخوابیم البته بعضی شب ها که پدرم قاطی میباشد مرا در توالت می انـــــدازد و  در را هم قلف میکند و من تا صبح همانجا میخوابم و خیلی حال میدهد.

پدرم به من گفته این خانه مال پدربزرگ است من گفتم او کجاست ,  او گفت زیر خاک می باشد.ولی من هر چه خاک باغچه را گشتم موجودی شبیه پدر بزرگ ندیدم.مادرم میگوید پدرت غلط کرده خانه ما اجاره ای میباشد.ما هر ماه کــــلی اجاره میدهیم ولی صاحب خانه ما خیلی پفیوز میباشد و وسایل ما را تو جوب می اندازد ! 


خانه ما ضد زلزله میباشد و خیلی محکم است ولی هر سال در چهارشنبه سوری خانه ما ریخته میباشد . 

پدرم میگوید که یک خانه بزرگ تو ولنجک برای ما میخرد که از اجاره نشینی راحت بشویم! مادرم از این حرف پدرم خیلی قرمز میباشد و من را خیلی کتک میزند .

 خانه ما خیلی باحال میباشد و من خیلی آن را دوست میدارم و این بود انشاء من ...

آخرین حرف قبل از مرگ

... انسان عصر حجر: فکر میکنی توی این غار چیه؟
...
بندباز: نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره.
...
بیمار: مطمئنید که این آمپول بیخطره؟
...
پلیس: شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره.
...
جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست.
...
خلبان: ببینم چرخها باز شدند یا نه؟
...
خون‌آشام: نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!
...
دیوانه: من یه پرنده‌ام!
...
غواص: نه این طرفها کوسه وجود نداره.
...
فضانورد: برای یک ربع دیگه هوا دارم.
...
قهرمان: کمک نمیخوام، همه‌اش سه نفرند.
...
کارآگاه خصوصی: قضیه روشنه، قاتل شما هستید!
...
کوهنورد: سر طناب رو محکم بگیری ها.
...
گروگان: من که میدونم تو عرضهء شلیک کردن نداری.
...
متخصص آزمایشگاه: این آزمایش کاملاً بیخطره.
...
متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه.
...
معلم رانندگی: نگه دار! چراغ قرمزه!
...
ملوان: من چه میدونستم که باید شنا بلد باشم؟
...
ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم.
...
نارنجک‌انداز: گفتی تا چند بشمرم؟

... هادي + خرزو: خوب دیگه این مطلب من فکر نکنم به کسی بر بخوره!!!!

 

 

نمياد...

حتما برای شما هم پیش اومده گاهی مثلا شب یه شام مفصل می خورین بعدش هم می خوابین صبح هم یه صبحانه مفصل و چند تا چایی! تا ظهر هم هرچی هله هوله دستتون برسه می خورین! اما بعد این همه وقت و با یه شکم پر هر کاری می کنین و هر چی زور می زنین نمیاد....یعنی خلاصه دستشوییتون نمیاد! برعکس بعضی وقتا هم شده مطمئنین تا ته شکمتون خالیه و هیچی توش نیست! صبح سر یه جلسه یا کلاس مهم هستین یهو احساس می کنین دارین منفجر می شین و باید سریع برسین مستراح! خلاصه بعضی وقتا که باید بیاد نمیاد و بالعکس! حالا این همه فلسفه بافی کردم که آخرش بگم تو نوشتن هم همینه دیگه بعضی وقتا هر چی زور می زنی نمیاد! آخرش هم باید یه خزعبلاتی بنویسی مثل الان! حالا هی بگو چرا چند وقته ازت خبری نیست! خب نمیاد نوشتنم دیگه!

دعوت به همکاری

 

وبلاگ وزین ما در نظر دارد از میان داوطلبان واجد شرایط جهت همکاری دعوت به عمل آورد. متقاضیانی که شرایط عمومی و اختصاصی را احراز کنند پس از گذارندن مصاحبه و طی روال شرعی و قانونی می توانند به عنوان عضو رسمی مشغول به کار شده و از عواید حاصل از فروش مطالب این  وبلاگ رایگان بهره مند شوند.

شرایط عمومی:

1-داشتن تابعیت ایرانی یا یکی از کشورهای همسایه و برادر حوزه ی

کونکاکاف

2-داشتن التزام عملی به مبانی و ارکان وبلاگ ما

3-عدم عضویت در باند های تروریستی، تبهکاری، آدم ربایی، اغفال اطفال

و…

4-عدم ابتلا به بیماری مسری، اختلال حواس، صرع، جنون ادواری، شب

ادراری و…

5-عدم سوء سابقه (تذکر: کسانی که بیش از 5 سال سابقه ی حبس

دارند به هیچ عنوان پذیرش نمی شوند)

شرایط اختصاصی:

داوطلبان فقط می توانند متقاضی یک یا دو یا … جهنم تمامی عناوین شغلی زیر باشند.

 

شرایط

تحصیلات

عنوان شغلی

دارای هیبت، پشت بلند، سینه کفتری، با 10 سال سابقه کار مفید در گاوداری

-

مدیر مسئول

-

سواد خواندن و نوشتن

سردبیر

مسلط به تحلیل مسایل ژئوپولتیک، میکروبیولوژیک، ترمودینامیک

کارشناس مسایل سیاسی

مسئول سیاستگذاری

چاپ حداقل 400 مقاله در ژورنالهای معتبر خارجی در رابطه با آب بندی

کشاورزی گرایش آبیاری

نویسنده

دارای تبحر در کشیدن چکهای برگشتی با سرعت عمل در فرار از روی پشت بام

تربیت بدنی گرایش دو با مانع

امورمالی

دارای برد تخصصی در طراحی مدارهای مجتمع VLSI ، مسلط به تایپ 11 انگشتي

مدرک SQL ترجیحا از دانشگاه  میشیگان

منشی دفتر

با 18 سال سابقه کار در مطبوعات و نشریات جهت نظافت دستشویی ها و نوشتن مطالب

ادبیات

نظافتچی

 

متقاضیان می توانند جهت دریافت اطلاعات بیشتر همه روزه بجز صبح ها و عصرها به دفتر وبلاگ واقع در محل فعلی یا به آدرس www.cherchel.blogfa.com مراجعه نمایند.

 

 

باشگاه دانشگاه ما

اين مطلبو زماني كه دانشجوبودم نوشتم وخيلي اتفاقي چندوقت پيش تو ارشيوم پيدا كردم،اميدوارم كه خوشتون بياد...

اگر اندازه دور بازوی شما ، برابر با اندازه دور ران پای مورچه است ...

اگر آنقدر لاغر و سبکید که بادهای پاییزی به راحتی ، قادر به معلق کردن شما در هوا می باشند ...
اگر هرکس که شما را از بغل نگاه می کند ، با مانیتور LCD اشتباهتان می گیرد ...
اگر برای پیدا کردن پیراهن سایز زیر SMALL که برایتان گشاد نباشد با مشکل مواجه می شوید ...
اگر مردم در ایستگاه اتوبوس شما را با میله تابلوی ایستگاه و در خود اتوبوس با میله های تعبیه شده برای گرفتن دست ، اشتباه می گیرند ...
اگر به راحتی قادرید که از لای میله های حفاظ پنجره خانه تان ، وارد آن شوید ...
اگر برای ثابت ماندن در جای اولیه و نیفتادن شلوارتان ، همیشه مجبورید با یک دست آنرا بچسپید و یا از طناب و کش برای ثابت نگه داشتن آن کمک بگیرید ...
اگر بدن شما متشکل از چهار عدد استخوان و یک روکش پوستی است ...
اگر می خواهید ، هرکسی که شما را می بیند با عدد 1 اشتباه نگیردتان ...
اگر می خواهید ، فاصله بین پوست و استخوان خود را با ماهیچه پوشش دهید ...
اگر می خواهید قطر گردنتان از اندازه سرتان بیشتر باشد ...
اگر می خواهید ، وقتی در تابستان ، تی شرت برادر کوچکتان را می پوشید و در خیابان قدم می زنید ، تمام سرها به سمت شما بچرخند و ملت با حسرت به همدیگر بگویند : اووووووووووه ! یَره ! بدنشو نیگا ، کاش بدن منم اینجوری بود !
اگر می خواهید که امسال در مسابقات مردان آهنین ، حَلبین ، آلومینیومین و ... شما با افتخار بر سکوی قهرمانی بایستید و مدال آب طلا ! را بر گردن بیاویزید ...
اگر می خواهید ، زمانیکه اتومبیلتان پنچر می شود ، بجای استفاده از جک ، با یک دستتان آنرا بلند کنید و با دست دیگرتان چرخ را تعویض نمایید ...
اگر از پول زور دادن به زورگیرهای محله به تنگ آمده اید و می خواهید که خودتان گُنده لات محل شوید ...
اگر می خواهید که بجای انعام و شیرینی بچه ها و پول های کلان دیگری که هرسال موقع اسباب کشی مجبورید به چندین کارگر بدهید ، خودتان یکنفری تمام اثاثیه منزل را جا به جا کنید ...
اگر می خواهید که فرزندانتان شما را به مانند داداش کاییکو ، ملوان زبل ، هرکولس ، هالک و ... دوست داشته باشند ...
اگر می خواهید ، جاده صاف بدن خود را پر از دست انداز و سرعت گیرهای ماهیچه ای کنید ...
و اگر نمی خواهید که مردم بیش از این در کوچه و خیابان شما را با اسامی نامربوطی همچون : سوخول ، ماکارونی نپخته ، لاغر مردنی ، خیار ، اسکلت ، مارمولک ، لوله پولیکا ، لیسک ، میخ ، تار عنکبوت ، سیخ کبریت ، نی قلیون ، صدا بزنند ...
لحظه ای درنگ نکنید و از همین امروز اقدام به ثبت نام خود در باشگاه دانشگاهمان نمایید .
باشگاه دانشگاه شيراز ، با بهره گیری از اساتید و مربیان صاحب نام پرورش اندام و قهرمانان مدال آور در سطح مسابقات قویترین مردان محله ، و با دارا بودن انواع دستگاه ها و وسایل مجهز بدنسازی ( بادی بیلدینگ )، پرورش اندام ، پاور لیفتینگ ، باسکول جهت وزن کشی و یک عالمه وسایل دیگر سالم و در حد نو ! عضله و ماهیچه را با بدن شما آشتی خواهد داد .
باشگاه دانشگاه ، ارائه دهنده انواع پروتئین ها ، مکمل های غذایی ، هورمون ها ، مواد نیروزا و ... در اشکال : پودر ، قرص ، شربت و آمپول ، برای ورزشکاران کم صبری که می خواهند یک شبه ره صد ساله را بروند و هرچه زودتر ، به بار نشستن عضلاتشان را ببینند ، با کمترین عوارض جانبی از قبیل : ریزش مو ، جوش صورت ، نازایی و ... با علامت استاندارد سیروس بدن با درپوش اطمینان و برچسب شب رنگیه هالوگرام .
با خیلی درصد تخفیف جهت قهرمانان جهان !
با هر عدد ایران چک n ریالی ، ما یک عدد ماهیچه به بدن شما اهدا خواهیم کرد ( تعیین جای ماهیچه ، بر عهده مشتری است ) !
هرچقدر که پول بیشتری بدهید ، صاحب عضلات و ماهیچه های بیشتری خواهید شد ( بدون هیچگونه محدودیت و سهمیه بندی و بدون نیاز به کارت ماهیچه ) !
با حضور دائمی آقایان : آرنولد شوارتزنگر ، دوریان یتس ، لاری اسکات ، رونی کولمن ، علی تبریزی ، شهریار کمالی ، سامان سرابی و چندی دیگر از قهرمانان پرورش اندام آسیا ، جهان و مستر المپیا در باشگاه دانشگاه ( البته فعلا از پوستر این عزیزان بر روی دیوارهای باشگاه ، بهره خواهیم برد ) !!!
با مدیریت : عبدالا سرشانه ، محسن پشت بازو ، امين کول و خرزو کاییکو
 و حضور افتخاري قهرمان هميشه در صحنه هادي هيكل!در ضمن باشگاه دانشگاه ، افتخار دارد که به اطلاع تمامی دانشجویان دختر محترم برساند که این باشگاه در شیفت صبح ، با مدیریت و مربی گری سرکار خانوم نازی باربی ، آماده ثبت نام از بانوان محترم در رشته های مختلف از جمله :
انواع ورزش های هوازی ( ایروبیک ) ، استپ ، یوگا ، بدنسازی ، فول کونتاکت ، کیک بوکسینگ ، کیوکوشین کاراته ، کشتی کج ، بوکس ، دفاع شخصی ، مبارزه تن به تن با شوهر ، پرتاب ساتور از آشپزخانه ، جویدن خرخره ، درآوردن چشم ، ضربه فنی سرعتی ، کف گرگی عشقولانه ، پول زور گیری از شوهر ، قرار دادن شوهر در مایکروویو ، پرتاپ سماور آب جوش و ...می باشد !
ساعات کار باشگاه :
صبح خیلی زود ، مخصوص بانوان : از 6صبح ! الی 8
بعد از ظهر ، مخصوص آقایان ( با توجه به شغل تمام وقت آنها ! ) : از 12 شب الی 6 صبح
تلفن های تماس :
تلفن ثابت : با پرداخت به موقع شهریه ، ما را در خریدن یک خط تلفن ثابت ، یاری بفرمایید !
تلفن همراه : با پرداخت به موقع شهریه ، ما را در خریدن شارژ برای سیم کارت اعتباریمان یاری بفرمایید.

Dear Imam Reza Al-salam-o- alyk

Ya Ali ebne- Musa-Al-Reza

I tried to come Mash'had moghadas, but you know:

gasoline is selling by Houshmand Card and my card is empty.

I tried to come there for kissing your foot by airplane, but you know well, it is dangerous. I am still young and I don't like to die in air crash.

I tried to come there for ziarat by riding a horse or donkey, but you know, most of them are killed to use their meat for restaurants as Kabab Kubideh

finally i say sheet to every thing and fastly collect money and come near of you,but cost of treatment my wisdom teeth chang every dreams on my mind!

So, I am writing this email for you, but you know, your web site is filtered by the Mehrvarz government

Please tell me what kind of soil, should I pour on my head from these akhonds' hands Please adrekni Sincerely yours!

فرم استخدامی

فرم استخدامی

 

در راستای اجرای قانون «ادالت اداری» یک اداره معتبر وابسته به یک وزارتخانه معتبر قصد دارد از میان عموم هموطنان معتبر اقدام به استخدام نماید. (جهت کسب اطلاعات بیشتر سعی خودتان را بکنید!)

 

چنانچه فامیل کلفتی دارید این قسمت را پر کنید:

 

 


نام داوطلب: ┘┴┴┴┴┴┴┴└         نام خانوادگی:┘┴┴┴┴┴┴┴└      

نسبت فامیل: دایی جان□  خان عمو□   بابایی□  پدرخانم اینا□  سایر: ......

سِمت فامیل: وزیر□  معاون وزیر □ مدیرکل□  نماینده مجلس□  سایر: ......

پست مورد علاقه: رئیس متروی یه شهری□  رئیس سازمان بهینه سازی مصرف یه چیزی□      سایر: ......

دوست دارید ابعاد میز کارتان چقدر باشد؟  2*1 □   3*2□   4*3□   5*4□

چه گلی را بیشتر دوست دارید روی میزتان بگذارید؟ ........

درصورت استخدام شما، چقدر هوای ما را پیش فامیلتان خواهید داشت؟ کم□  متوسط□  خیلی□  خیلی خیلی□

(بدیهی است انتخاب گزینه آخر ما رادر انخاب اصلح یاری خواهد کرد.)

 

 

چنانچه فامیل کلفتی ندارید این قسمت را پر کنید:

 

نام┘┴┴┴┴┴┴┴└ نام خانوادگی┘┴┴┴┴┴┴┴└  نام پدر┘┴┴┴┴┴└ نام پدربزرگ┘┴┴┴┴└  نام نوه ی آقابزرگ┘┴┴┴┴└ نام دختر همسایه┘┴┴┴┴┴└ شما نام دختر همسایه را از کجا می دانید؟ (بطور کامل شرح دهید.) . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

تاریخ تولد: به شمسی┘┴┴┴└  به قمری┘┴┴┴└  به میلادی┘┴┴┴└ با تقویم مغولی┘┴┴┴└

تاریخ وفات: ┘┴┴┴└ چنانچه هنوز در قید حیات هستید علت را ذکر کنید: .........

 

مشخصات جسمی: رنگ چشم: ..... رنگ مو: ..... رنگ چشم زن عمو: ....... قد: ..... وزن: .....  دورکمر: .....  پشت بازو: ......

 

 

مسّب: اسلام□  مسیحی□  زرتشتی□  بودا□  کنفسیوس□  شینتو□ سایر: .....

 

نوع مدرک: .......  سال اخذ مدرک: .....  کروکی سال اخذ مدرک:

 

آیا سابقه اعتیاد دارید؟ بلی□  یه کم□   چند سال حبس بوده اید؟ ......

آیا متأهل هستید؟ بلی□   خیر□  چرا زن( یا شوهر) گرفتید؟ ..... چند تا زن گرفته اید؟ ┘┴┴┴└

چرا چندتا زن گرفته اید؟ ......

 

میزان خدمت در جبهه های حق علیه باطل: 8سال□  10 سال□  بیشتر□

درصد جانبازی: 80%□  100%□  بیشتر□

 

ضمیمه های لازم:

 

1- هشت قطعه عکس (دو قطعه 4*3، شش قطعه پوستری)  2- کارت پایان خدمت  3- کارت دانشجویی 4- کارت عروسی  5- اصل مدرک تحصیلی  6- اصل سند منزل  7- اصل فیش موبایل (تذکر: مدارک ارسالی مسترد نخواهد شد)  8- استشهاد محلی مبنی بر عدم مشارکت در ترور رفیق حریری

اثر انگشت درست راست:                             دست چپ:                             چنانچه انگشتان بیشتری دارید:

 

 امضامتقاضی:

 

چنانچه هنوز از استخدام شدن منصرف نشده اید این قسمت را هم پرکنید:

تمام مشخصات سجلی بعلاوه مختصری از شرح حال خود را در کادر مشخص شده بنویسید:□

(در صورت نقص در پرکردن مشخصات سجلی، این اداره در رد کردن شما مختار خواهد بود)

 

هادی+خرزو

( نماینده اداره معتبر)

 

متصدي متشكريم!


هيچي بدتر ازاين نيست كه بد از مدت ها تصميم گرفتي درس بخوني،غرق فرمول وحساب كتاب شدي بعد يهو متصدي كتابخونه چنتا كتاب از دستش مي افته وكل سالن مطالعه رو به فاک عزما ميده!!

اما از اين بدتر ضدحال وقتي هس كه ريشه كنار ناخنت زده بيرون بعدهركاري ميكني حتي بادندونات هم كنده نميشه!نميدونم چرا ملت اينقدر به هم گيرميدن!همينجوري كه نشستم دورو برمو زير چشمي نگاه ميكنم،چهارتا دارن باهم حرف ميزنن،يكي غرق كتابه و دو سه نفرهم با لب تاپشون بازي ميكنن،اونم توكتابخونه!!!متصديم كه انگار رييس كتابخونه ملي نيويوركه!هركي ازش سوال ميكنه يجوري ميپيچونتش كه ديگه طرف اونورا پيداش نشه...

منم مثلا دارم درس ميخونم.البته اگه كتاب از دست اون احمق نمي افتاد داشتم ميخوندم...

احمق!!داشتم ميگفتم كه نميدونم چرا ملت الكي به هم گيرميدن،ولش كن...

حتما احمقه كه نميتونه دوتا كتابو جابجاكنه،اونم بي سروصدا توكتابخونه به اين آرومي!تو اين مملكت به اين شلوغي وهركي به هركي اختلاس ميكنن هلووو،ميليارد ميليارد جابجا ميكنن حتي يكي هم نميفهمه!نميخوام حماقت اين متصدي رو اثبات كنما اما هرچي فكرميكنم ميبينم ارومتر هم ميشد باركد كتابارو چسبوند،بدون اينكه حواس يه بي حواسي مثه منو پرت كرد....!

موضوع انشا:در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟

   موضوع انشا:در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟

 البته بر همه واضح و مبرهن است که همه‌ی شغل‌های دنیا شریف هستند و ما باید به آن‌ها احترام بگذاریم و من می‌خواهم وقتی که بزرگ شدم دکتر شوم تا همه به من احترام بگذارند همچنین من می‌خواهم دکتر شوم تا روی آن صندلی قرمزه‌ی خانه‌یمان بنشینم چون روی آن صندلی فقط عمویم که دکتر است می‌نشیند و مادرم می‌گوید این دکترها پر از کسافت هستند و اگر عمویت جای دیگر بنشیند آن جا نجس می‌شود و عمویم خیلی خر است و فکر می‌کند ما او را دوست داریم و به او احترام می‌گذاریم که صندلی مخصوص دارد اما وقتی او می‌رود ما این صندلی را آب می‌کشیم اما من حق ندارم روی آن بنشینم هرچند این صندلی را دوست دارم و به آن احترام می‌گذارم!

   پدرم به من می‌گوید تو باید دکتر شوی و من به او می‌گویم چرا خودت نشدی؟ و او می‌گوید چون از خون بدم می‌آمد ومن به او می‌گویم پس چرا در دبیرستان طبیعی خواندی؟ و در همین جا او کمربندش را در می‌آورد و مرا کتک می‌زند و ما چون در درس دینی خوانده‌ایم که باید پدرومادرمان را دوست داشته باشیم و به آن‌ها احترام بگذاریم فقط به او فحش‌های خوب می‌دهم و از آن فحش‌هایی که او پشت سر داییم می‌دهد به او نمی‌دهم.

   من همیشه سعی می‌کنم که مریض شوم و به پیش خانوم دکتر سر کوچه‌یمان بروم و او را نگاه کنم و دوستش داشته باشم و به او احترام بگذارم البته من به خاطر این زودزود مریض می‌شوم تا از او دکتری یاد بگیرم و اصلآ به من چه که چشم‌های او سبز است!

من می‌خواهم در آینده دکتر شوم تا مسلمانان را مداوا کنم و آن‌ها خوب شوند و برای من ثواب نوشته شود و دعاهایم قبول شود و شوهر خانوم دکتر سر کوچه‌یمان بمیرد و ما باهم عروسی کنیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم و به هم احترام بگذاریم.

من می‌خواهم دکتر شوم تا مثل شب‌هایی که خانه‌ی عمویم می‌خوابم همه به خانه‌ام زنگ بزنند و بپرسند: ببخشید آقای دکتر بچه‌ی من تا فین می‌کنه چیزی از تو دماغش در نمیاد طوری نیست؟ و مثل دوستم امیر علی به همه پز بدهم که ما مثل جغدها شب‌ها هم نمی‌خوابیم.

من می‌خواهم دکتر شوم تا مثل این آقا دکتره بین خرید مگان و پژو ۲۰۶ تیپ ۵ شک داشته باشم نه مثل پدرم بین خرید بلیط اتوبوس و پیاده رفتن!

   و ما از این انشا نتیجه می‌گیریم که دکترها از جمله خانوم دکتر سر کوچه‌ی ما خوب چیزهایی هستند و ما باید آن‌ها را دوست داشته باشیم و به آن‌ها احترام بگذاریم!

شبا که ما می‌خوابیم خانوم دکتره بیداره

ما خوابشو می‌بینیم ولی اون سر کاره

خانوم دکتره قشنگه با ویروسا می‌جنگه

ما اون‌و دوسش داریم، بش احترام می‌ذاریم

 

   واﮊنامه سیاسی_اجتماعی3

                     

روشنفکری دینی(roshanfekri e dini):از اینجا رانده,از انجا مانده.کیان.برادر سابق,یک نوع بیماری که از افراط در مطالعه حاصل می شود!

دموکراسی(demokrasi):نفس اماره,اسباب دردسر,فسق و فجور,چیز بسیار بدی است.

به اصطلاح(be estelah):اینطور نیست.دروغ می گوید.ما فکر می کنیم درست نیست!مثال:...﴿به اصطلاح روشنفکر﴾...﴿به اصطلاح فهمیده﴾...

مشکوک(mashkok):بقیه,دیگران,غیره!هر کس مثل ما نیست.دشمن.هر کس عینک دودی استعمال کند.هر کس شبیه اجانب باشد...

معلوم الحال(maeloom ol hal):افتضاح,بد نام,بی تربیت,عوضی...,...,به ادم هایی که نمی توانند از خودشان دفاع کنند یا زندانی هستند یا حق حرف زدن ندارند اطلاق می شود.و......

باند(band):ىسته,گروه,جمعیت,حزب,انجمن,لجه,لﮊ,پارچه تنظیف,محلی برای فرود هواپیما,افراد یک جناح سیاسی,اعضای ان هر گاه رئیس شوند همدیگر را به کار گمارند!جهت افزایش قدرت مفید است.هر کس به سیاست داخل شده از ان بی بهره باشد ول معطل است.رئیس جمهور محبوب!

هواپیما(havapyma):طیاره,یک وسیله عظیم مسافرت هوایی,ائرپلان,همواره تاخیر نماید.جهت سقوط کردن در نقاط مختلف کشور استفاده شود!

کوچه علی چپ(koch e ali chap):نام یک گوچه,به سیاست نامربوط است!خود را به ان راه زدن.

پاره اجر(pareh ajor):وسیله ایی برای کشتمان و کوفتمان,شئی سنگین از خاک رس پخته.جهت نابودی انواع دشمنان نزدیک و در دسترس به خصوص صهیونیزم اثر قطعی دارد.در اثر اصابت ان ورم,اماس یا خونریزی حاصل گشته و باعث تغییرات ائدوئولوﮊیکی می گردد!با دست قابل پرتاب است.مورد استفاده اقوام لر.

توهم نسل سومي...

از وقتی که شماره شو به بلَک لیست گوشیم انتقال دادم چند ماهی میگذره…
شیش، هفت تا اس داده بود که چند هفته بعد خوندمشون. اون موقع از دستش عاصی بودم. واقعاً اذیت میکرد.
یه شب با یه شماره دیگه اس داد برا همین نرفت تو بلک لیستم. نوشته بود که اگه میخوای دیگه اس ندم بهت، یه چیزی بگو.
بدون معطلی جواب دادم و همون چیزی رو که میخواست براش فرستادم چون واقعاً دیگه نمیخواستم اس ام اس هاشو ببینم. دیگه اس نداد.
نمیدونم اصلاً چی شد که اینطور شد. دیگه سراغمو نگرفت.انگار نه انگار که من “هستم”
به هرحال اعتراف میکنم که خیلی دلم برای اس ام اس هاش تنگ شده.
اگه الان اینارو میخونی، ازت میخوام که یه شانس دیگه بهم بدی. قول میدم بچه ی خوبی بشم !
هم تو مسابقه ها شرکت کنم، هم آهنگ پـیشواز داغ هفته رو انتخاب کنم و حتی با شارژ ۱۶۸۶۵۰ریال، برنده ۱۰۰ تومن اعتبار هدیه داخل شبکه شم ..!
ایرانسل دوسِت دارم !

تقدیم به شادی از طرف سياوش

اينم يه نامه عاشقانه حاصل فوران هاي مغز بنده كه مطمينا از اثرات ميگوخوردن زياده!قابل توجه جوناي امروزي كه زرت و زرت عاشق ميشن گفتم بذارمش اينجا شمام مستفيض بشين...يكم بي ادبي داره ديگه ببخشيد:)

به نام آنکه «توهم» رو آفرید تا ملت فکر کنن عاشق شدن!!

 

ای سگ وفادار گله ی عشق؛ ای خوش نگارترین گوسفند طویله ی عشق؛ و ای رعناترین چوپان صحرای عشق؛

سلام، سلام بر تو ای عشق من، حالت چطور است؟ آخر کره خر، نمی گویی که بعد از این همه فراق، خبری از دل صاب مرده ی من بگیری. آخر بی شعور، من چطور می توانم غم دوریت را به چیزم نگیرم، مگر میشود؟ نه عزیز من، از غم دوری تو، چون پشم فر خورده به خود می پیچم و آلام این قلب زخم خورده ی من، مگر تسکین می یابد.

ای عشق من، این دل بی صاحاب شده ی من، از عشق تو، دارد به فاک میرود. مرا دریاب، ای تو که با لبخندهایت، شمپانزه ها را به یادم می آوری. مرا دریاب، مدتهاست که دیگر از نگاه هایت خبری نیست.

یاد چشم هایت به خیر ؛ آنگاه که عین بز می نشستی جلوی من و در من خیره می نگریستی، گویی روح خسته ی من با آن نگاه های وحشی تو جان میگرفت. آری، نگاه هایت عین خر به من سواری میداد و مرا در اصطبل عشق، هر لحظه پیش تر میبرد.

یاد صدایت به خیر ؛ هرگاه که پس از رفع حاجت _ گلاب به رویت _ سیفون را میکشم، صدای شرشر آب، طنین دلنواز صدای تو را به یادم می آورد، آنگاه که زیر گوشم، وز وز میکردی و خیر سر عمه ات، حرفهای عاشقانه بلغور می نمودی.

اما حیف، حیف که چند وقتیست گذاشتی و رفتی. نمیدانم کدام گوری هستی. مگر پیدا می شوی کره خر. آخر بی شعور، نمی گویی این دل تنگ من، طاقت این همه دوری را ندارد؛ نمی گویی اعصابم بهم میریزد و روزگارم گُه میشود. بی معرفت، پس چه شد آن همه قولها که دادی، آن همه زوِر ها که زدی، آن همه چرندیات که بافتی. هان؟ چه شد؟ دِ کره خر، چه شد؟


ای عشق من، با همه ی این کارشکنی ها و ریدمانهای روزگار، و با همه ی کم شعوری ها و بی شعوری های تو، هنوز هم از اعماق ته خود، تو را دوست دارم؛ هنوز هم گند و بوی تو را در مشام دارم و هنوز هم با عطر نفس هایت، که بوی گربه مُرده میداد، روزگار میگذرانم. عزیز من، عشق من، برگرد و دوباره پیش من بیا. بیا و از آخور دل من، یونجه های عشق را به نیش بکش؛ باشد که حلاوت و شیرینی این عشق پاک و لبریز از احساس من، در دلت راه یابد. بیا که هنوز هم بعد از آن همه فراق، قیافه ی درپیت و استیل قناست از جلوی چشمهایم رژه میروند و دلربایی می کنند. برگرد و باز هم، چون گذشته، قلاده ات را به من بده تا سر سبزترین چراگاه ها را به زیر پایت بکشانم و دل انگیزترین اصطبل ها را کاشانه ات سازم. بیا، برگرد، من همینجا به انتظار می مانم.

می دانم که می آیی. صدای پاهایت را می شنوم. بوی جورابت را حس میکنم. آمدنت نزدیک است. بیا که منتظرم.

تقدیم به معشوق زیبایم،با یک لگن عشق و یک آفتابه احساس

دوستدار تو سياوش!

 

افتخارات من...به مناسبت انتخابات ریاست جمهوری

از آنجا که این روزها مد شده است آدم افتخاراتش را در وبلاگش یا نشریه اش و تازگی ها به مناسبت انتخابات ریاست جمهوری در رسانه های جمعی حاضر شود!ما هم شمه‌ای بسیار کوتاه از افتخارات بی‌بدیل و رزومه‌هایمان را در وبلاگمان نوشتیم تا بدانید وبلاگ چقدر در کسب افتخار مهم است(اینجانب با وجود اصرارهای شدید از سوی طرفدارانم از کاندیداتوری سرباز زدم.البته به استحضار ميرساند كه اين پست مربوط به 4سال پيش ميباشد.انتخابات سال 88!) و باشد که بدانید با کی طرفید:

- نویسنده، پژوهنده، گرافیکنده، طراحنده، زورنامه ننگار، خبرننگار، شاعر (مثل همه)، عارف، معروف، ادیب، مدیر شناس، جامعه‌شناس، روان‌شناس، خداشناس و سرشناس.

- دارای کارشناسی غیرمعتبر ادبیات فارسی دانشگاه پیام گور.


- چندین مدرک و گواهی کامپیوتر، فیلم‌سازی، جوشکاری، نقشه‌کشی،

 گازرسانی و مدارک دیگر که گم‌شان کرده‌ام و به هیچ دردی هم نمی‌خوردند.


- سازنده فیلم‌های بزرگی چون شجاع دل، ده فرمان،دارودسته نیویورکی ها و آکواریوم را می‌شناسم.



- دارنده‌ی مدال افتخار و جی تی آی و فارنهایت که همه‌شان را تا آخر بازی کرده‌ام.


- همکاری ذهنی با بزرگانی چون بیل گیتس و استیو جابز در مورد فن‌آوری‌های جدید کامپیوتری.


- علاقمند به دیدن کونگ‌فوی، فول کنتاکت، جیت‌کان‌دو، ووشو شائولین، فوتبال(فقط برق وفجر شیراز). از تکواندو و کونگ‌فو توآ هم خوشم نمی‌آید

.
- دارای کمربند مشکی، قهوه‌ای و آبی برای شلوارهای مختلف.

- ذرت مکزیکی به من علاقه‌ی خاصی دارد.


- دارای یک دست لباس رسمی گرانقیمت.

 
- شرکت در همایش دین و مدرنیته برای کسب سوژه‌هایی طنز.


- شرکت در همایش‌های طنز برای کسب سوژه‌های دینی.


- دارای گواهی نامه رانندگی پایه دو پرس شده از نوع خشک.


- مسلط به شطرنج، تخته‌ نرد، حکم، بلوف و یه قل دو قل.


- دارای چند کیلو تنادیس و الواح و تقادیرنامه ازجشنواره‌های مختلف تیلیویزیونی و سیمنمایی ندارم.  

 
- تقدیر شده توسط خانم وفایی در کلاس دوم دبستان به خاطر انشاهای مختلف که بعضیاشون اینجا هم هست.و با عبارت   غرورانگیز: آفرین پسر گلم.


- دارای سابقه‌ی زندان به جرم قتل پیرزنی با تبر به خاطر پول با همکاری راسکولنیکوف در داستان داستایوفسکی که همه‌اش را خوانده‌ام.


- کتاب‌های در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست و کلیدر محمود دولت‌آبادی روی جلدشان را به طور کامل خوانده‌ام.

 

-مسلط به زبان‌های مختلف در ساندویچی و ایضاً جگر، مغز و بندری.


- خودم برای خودم چای می‌ریزم.


- یک بار با دمپایی سوسکی را کشتم و خانواده‌اش از قصاص گذشتند.


- شب‌ها در تختخواب بدون کفش می‌خوابم.


- فقط در تنهایی دست توی دماغم می‌کنم.


- یک بار از کنار حمید جبلی رد شدم و هوا خوب بود.

.
- هنرمندان و سینماگران مختلف با من شام‌ها خورده‌اند.


- یک بار به رهبر دست زده ام و هنوز زنده‌ام.


- با سرعت اینترنت ۲۲ کیلوبایت در ثانیه توانسته‌ام وبلاگ آپدیت کنم که کم کاری نیست.


- مسلط به برنامه‌های کامپیوتری از جمله کلیک و دابل کلیک، سند تو آل و دبلیو دبلیو دبلیو و دات کام.


- دارای یک عدد آی دی در یاهو که کمتر کسی می‌داند.


- وبلاگ من و گوگل به تکنولوژی آژاکس مجهز است ولی چون من مهم‌ترم به گوگل لینک نداده‌ام.


- همشهری جوان و جام جم مطمئناً افتخار خواهند کرد که من آنها را می‌خوانم.
- دارای دو خط موبایل که روزی یک ساعت یکیش روشن است و دیگری خیلی روشن است.


- من و دیوید فینچر و ام نایت شیامالان و کوئینتین تارانتینو و رابرت رودریگوئز و جیم جارموش را کجا می‌برید؟


- گاهی اوقات که احساس می‌کنم خیلی مهمم، با ماژیک فسفری روی خودم خط می‌کشم.

 

-حفظ آثار ارزشمند ادبی از قبیل اتل متل توتوله       

  

-برنده چند نشان رکورد زنی در سری بازیهای پلی استیشن.

 

-دارنده بلند ترین مو در پیش دانشگاهی با توجه به شواهد موجود.

 

-توانایی کامل در ریفرش کردن اینترنت اکسپلور

 

-بجای فوتبال ،گل بازی و کش بازی رو یاد گرفتم

 

-یکبار به عنوان پیشنماز در سال اول دبیرستان همه رو به فیض رساندم

 

-به پایان رساندن بازی مافیا

 

-داشتن هزاران عدد کامنت در این وبلاگ

 

-و بالاخره سید محمد خاتمی به من گفت تو می تونی ! ( در سخنرانی اش گفت:جوانان می توانند(

 

مرگ مردمداری یا چگونه فایل صوتی رو تصویری کنیم

بچه که بودم مامان نمی ذاشت تو خیابون موز بخورم. می گفت شاید بچه ای دستت ببینه دلش بخواد. وایسا بریم خونه. ما این جوری بزرگ شدیم. مبادا دیگری هم دلش بخواد. نکنه بغل دستیمون نداشته باشه. اما همه که این طور فکر نمیکنن. تو خود ایرانش همه درس مردمداری و مروت رو از دوران طفولیت با شیر مادر  به خیکشون نبستن.


آقا جون شاید دله من هم خواست. مگه من آدم نیستم، حق همسایگی بخوره تو فرق سرت!! نمیگم من رو هم دعوت کن چون اگه دعوت هم بکنی من اهلش  نیستم اما این صداهای تحریک آمیز رو کمتر دربیار یعنی در بیارین. برادر من شما یک ساعت فعالیت میکنی لذتش رو میبری اما نصف CPU من رو تعطیل کردی رفته. شما فایل MP3 میدی ، خروجی Divx میگیری. خب این پدر هر سیستمی رو درمیاره. آقا جون نکن. اون که کار از کار گذشته اما با مغز ما اینجوری بازی نکن. انقدر ما رو درگیر الگوریتمهای پیچیده نکن.

نگاشته شد. در ساعت 1 بامداد به وقت محلی- نیم ساعت پس از اتمام فعالیتهای آقای الف سين همسایه
مامانبزرگ جانم!تو چشم کف بره خفه شم اگه این داستان خیالی بوده باشه...

پوووول

به شدت احساس پول لازمی میکنم...یعنی اگه تا هفته ی دیگه پول اون کسایی که ازشون گرفتم پس ندم رسما جر مي خورم... خیلی حال میده یه پول قلنبه داشته باشی بعد یه روزه همشو بزنی به فلان جای گاو ها!!اصلا حالی میده وصف نا شدنی...ولی بعدش هم خیلی حال میده وقتی باس پول ملت رو پس بدی...الان من تو اون مرحله دومی ام!!!

فانتزي بازي


یکی از فانتزیام اینه که وقتی دارم تو خیابون راه میرم یه ماشینی با سرعت بیاد سمت یه عابر پیاده (ترجیحا دختر)!!

بعد من با صدای بلند بگم خـــانــــووووووم ؛ مــواظـــــــب بـــــاش!!

بعد دخدره صدامو نشنوه و من خودمو با سرعت به طرفش پرت کنم و نجاتش بدم.

بعد بیاُفتیم روی هم!طوری که صورت رو صورت بشیم

اونم میخواد منو ببوسه ولی من یهو یاده عشقم بیوفتم دستمو بزارم جلو لبش بگم متاسفم!

بعد پاشم خودمو بتکونم. در حالی که دارم میرمُ تو اُفق محو بشم بهم بگه: فقط اسمتو بهم بگو!

منم با یه لبخند تلخی بـگم: یه غـریــبه و بعد تو دود محو بشم...

(اين مطلبو دوستم محمدرضا بهم داد اما منم يكم دست اوردم توش:)) ايشالا ك خوشتون اومده باشه)


  گفتگوی توهمی با پدر شعر فارسی(رودکی)

        در راستای توجه به ارباب رجوع و در خواست های مکرر شما از بنده(مدیر بسیار خیلی محترم این وبلاگ)جهت مصاحبه ی بیشتر با افراد سرشناس از قبیل:دن کیشوت,خیام,مولوی,هیتلر...این بار خبرنگار افتخاری ما(خرزوخان)خود را برای مصاحبه با پدر شعر فارسی,رودکی,اماده کرده است.دست پخت این مصاحبه ی جالبناک را مزه مزه کنید,حتما خوشتون میاد.

خرزوخان: سلام استاد.ممنون که به E-mail من جواب مثبت دادید....

رودکی: خواهش می کنم.من فردی مردمی هستم.برای همین به شما وقت مصاحبه دادم...

خرزوخان: استاد مواظب باش از روی جوی رد می شوی نیفتی.زخم بشی من شارﮊ ندارم به 115 زنگ بزنما!

رودکی: کدام جوی؟

خرزوخان: استاد؟تو تاریخ نگفته بودن چشاتون ضعیفه!همین جوی کنار خیابونو می گم دیگه...!

رودکی: زرشک!جوان!این جوی ها که برای من جوی نیستند.خود من یک روز با کلام دلنشینم امیر را از جوی مولیان رد کرده ام.

خرزوخان: خب,حالا مواظب باش...بیا!نگفتم؟دیدی افتادی...حالا دستتو بده به من بیا بالا!

رودکی: این چه وضعی است؟این چه شهری است؟این چه جویی است؟!اینجا کجاست ما را اورده ایی؟

خرزوخان: خب تقصیر من چیه!هی من دارم بهت می گم مواظب باش,تو مثل بچه ها لج می کنی.حالا بیا بالا دیگه...

رودکی: هرگز!بالا نمی ایم.مگر اینکه در رثای ما شعری زیبا بخوانی.شعری که چنان ما را به وجد بیاورد که از روی این خیابان و ان پل هوایی به ناگهان بپریم.

خرزوخان: بله؟بابا بی خیال.جون رودکی من فقط دو تا شعر بلدم.یکی﴿عطارباشي جون...﴾یکی هم﴿صد دانه یاقوت دسته به دسته﴾...هاا..﴿می زند باران به شیشه,مثل...﴾هم بلدم!

رودکی: ما این حرفها حالیمان نمی شود!

خرزوخان: اصلا بیا یه کاری کنیم.تو بشین وسط همین جوی کنار خیابون,منم می شینم بغل دستت و همین جا مصاحبه رو استاد می کنیم,خوبه؟

رودکی: بسیار خوب.

خرزوخان: استاد رودکی,بهترین شعری که گفتی چه شعری بود؟

رودکی: پسر جان این که پرسیدن ندارد.همان شعر بوی جوی مولیان اید همی,یاد یار مهربان اید همی...

خرزوخان: انصافا این شعرو که گفتی امیر بلند شد همه رو پیچوند؟

رودکی: به خاطر ندارم امیر تا به حال دستور پیچاندن کسی را داده باشد,این در فهرست شکنجه های امیر نبود..

خرزوخان: نه!منظورم اینه که بلند شد رفت بخارا؟

رودکی: اه...اری,اری,چه روزی بود.روزی بسیار خوب و مبارک.

خرزوخان: عجب...عجب...بازم بلدی از این شعرا بگی؟

رودکی: پسر جان,چشمه خلاقیت من هیچگاه خشک نخواهد شد.این را بدان.

خرزوخان: به جون خودت منم عینهو خودتم رودی جون!این چشمه خلاقیته هست,صبح تا شب همین جور قل قل می کنه!دیگه دارم دیونه می شم.اصلا نمی دونم دیگه چیکارش کنم!

رودکی: با این حال فرزند,عمرا به گردپای من برسی!من پدر شعر فارسی هستم,تو چی؟

خرزوخان: اینو...خب منم پدر خلاقیت تو دانشگامونم و بین دوستام و...هستم.فکر کردی کم چیزیه؟!

رودکی: این که می گویی کار سختی است؟

خرزوخان: اره بابا,سعر گفتن کار هر کسی نیست,واسه همین بابا شدن تو شعر خیلی سخت نیست,ولی خالی بندی کاریه که همه جوونا اخرشن!به خاطر همین اول شدن توی اون خیلی کار داره,حالا پاشو استاد بریم.

رودکی: من از اینجا بر نمی خیزم.مگر اینکه تو با شعری مرا به حرکت دراوری.

خرزوخان: استاد تو هم خودتو بنزینی کردی؟به جون خودت کارت سوخت ندارم...

رودکی: بله؟کارت چیست؟می گویم شعری بگو از برای ما!

خرزوخان: خب...اخه چی بگم!بابا اون جوی مولیان بود,کلی صفا داشت.گل,بلبل,یار مهربون و صمیمیت و از این جور چیزا داشت.حالا اینجا چی داره؟...بوی دود اتوبوس اید همی...یاد اکسیﮊن اید همی...

رودکی: خیر...هنوز راضی به حرکت نیستیم.

خرزوخان: عجبااااا...اصلا نیا!بیچاره اونجا که نشستی موش داره!از ما گفتن...

رودکی: ای گستاخ...شعررر....!

 

زنشناسی با استفاده از فرمول راديکال با ریشه‌ی زياد!

اين مطلب راجع به زن و جماعتِ نسوان است. البته در همين ابتدای كار بايد عرض كنم كه بنده به شدت فمينيست بوده و طرفدار جنبش‌های زنانه هستم!.. آهای پسر سنگين باش!... همچنين بايد شفاف‌سازی كنيم كه اين نوشته نه قصد توهين به كسی دارد ونه می‌خواهد متلك‌پرانی نمايد!.. اصلا اين نوشته هيچ چيز خاصی برای گفتن ندارد و فقط تصميم نگارنده بر آن بوده تا با استفاده از اين ادبيات بتواند حقوق زنان را ايفا نموده و ايشان را به ادامه‌ی زندگی اميدوار سازد!... بنده ملتمسانه تقاضا دارم كه خانمهای عزيز مرا مورد عنايتِ لنگه كفشهايشان قرار نداده و در عوض به زوايای پنهان در نوشته توجه نمايند!... باز هم توضيح می‌دهم كه اين مطلب منظورش يكسری چيزهای ديگری است و سعی شده از ديدِ برخی از آقايان كه هم من و هم شما ميشناسيمشان به اين مسلئه بپردازيم و از ادبيات ايشان بهره ببريم، اما بنابر صلاحديد تصميم گرفتيم كه با اين لحن اين مطلب را عرضه نماييم!... ای‌بابا!!... آقا اصلا بنده نوشتن اين سطور را تكذيب نموده و اعلام می‌كنم كه اين مطلب را در حالت ناهوشياری نوشته‌ام!.. حالا خوب شد!!؟... به هر حال با حفظ تمامی اصول و نكات ايمنی در ادامه به بررسي اين موجودِ ناشناخته می‌پردازيم.

- تعريفِ كلمه‌ی زن:

كلمه‌ی «زن» از واژه‌ی «ظن» گرفته شده و معنی و مفهوم آن نيز دقيقا به همان واژه بر ميگردد! برخی از مردان هم هستند كه نام اين موجود را از «زن» به «ضعيفه» تغيير داده‌اند كه همين حركت به عنوان رنسانسی در علم شناختِ اين پديده به وجود آورده است.

- تاريخچه‌ی زن:

زنان از همان ابتدای تاريخ به عنوان موجوداتی دردِسرساز و مرد بيچاره‌كن شناخته شده‌اند به نحوی كه اولين زن تاريخ سبب شد كه نسل آدميزاد از بهشت اخراج شده و به زمين گرم بخورند! زنان در طول تاريخ بارها ثابت نموده‌اند كه می‌توانند تاريخ را جابجا نموده و حتی چرخه‌ی حياتِ بشری را دچار دگرديسی نمايند. در طول تاريخ همواره از زنان به عنوان موجوداتی خونخوار ياد می‌شود و برای نمونه ميتوان به «هندِ جگر خوار» اشاره نمود كه از اين شخص به عنوان مرجعی برای شناختِ روحيه‌ی زنان نام برده می‌شود!

- نقش زن در ايران قديم:

زن در جامعه‌ی قديم ايران مساوی بود با «قمه»! همچنين وظيفه‌ی آنها در آن برهه از زمان به زادن گاوهای نر و شيرهای خيلی نر تر خلاصه می‌شده!

- نقش زن در جامعه‌ی امروز:

زنان در جامعه‌ی امروز دچار تغيير كاربری شده‌اند به نحوی كه با استفاده از آنها می‌توان برای ورود به دانشگاه سهميه گرفت. البته هنوز بر ما معلوم نگرديده كه چه نوع زنی برای چه رشته‌ی دانشگاهی مناسب است كه اميدواريم به لطفِ مسئولين بر ما مشخص گردد مثلا برای قبولی در مقطع دكترای جراحی قلب به چه تعداد زن احتياج داريم. از قديم هم گفته‌اند كه هر كه زنش بيش مدركش بيشتر!

- ايدئولوژی زنان:

تمامی زنان دارای عقايدِ مشتركی هستند و همگی آنها اعتقاد دارند آقايان گرگهايی هستند كه لباس ميش پوشيده‌اند! (به نظر نگارنده زنان در اين مورد كاملا حق دارند و حرفشان درست است!)

- تقسيم‌بندی زنان از نگاهِ مردان:

زنان به دو دسته‌ی كلی تقسيم می‌شوند:

1- آنهايی كه دماغشان را عمل كرده‌اند

2- آنهايی كه می‌خواهند دماغشان را عمل كنند!

- زنان و قانون:

از آنجايی كه از قديم گفته‌اند عقل زن جماعت نسبت به مردان از حجم كمتری برخوردار است به همين دليل اين جماعت از همه چيز به اندازه‌ی نصفش سهم دارند كه به نظر ما همان نصف هم از سرشان زياد است و بايد نصف‌تر شود! در ضمن چون زنان نمی‌دانند كه صلاحشان در چيست بهتر است در دوران مجردی حرفِ آقايشان را گوش دهند و در دوران تاهل نيز عبد و عبيدِ آن يكی آقايشان باشند!

- زن و سياست:

هان!!؟... ببخشيد خط رو خط افتاد!!

- زن از ديدگاهِ مردان:

حيطه‌ی كار زن همان آشپزخانه و پوشكِ بچه است! پس چه بهتر كه تعدادِ اين موجود در آشپزخانه بيشتر شود تا تنوع غذايی نيز بيشتر گردد! از نظر مردان زنان هيچ فرقی با پفك‌نمكی ندارند و آقايان مجازند هر وقت دلشان خواست هر تعداد پفك‌نمكی كه دلشان خواست بخرند، آنهايی هم كه پول خريدِ پفك‌نمكی را ندارند آن را می‌دزدند و يا........!

خدا را شاهد می‌گيرم كه اين نوشته‌ها اعتقاداتِ قلبی بنده نمی‌باشد!!... نزن خانم!!... نزن!!...

 

روانشناسی رنگ ها

چنانچه رنگ مورد علاقه شما رنگ قرمز می باشد نشان از آن دارد که شغل و کسب شما و یا پدر شما ، یکی از مشاغل پردرآمد جامعه می باشد !

در کل ، افرادیکه رنگ مورد علاقه آنها قرمز است ، غالبا و در اکثر موارد جزو اغنیا و ثروتمندان و مرفهین ( از نوع بی درد ) جامعه محسوب می شوند !

دلیل این امر آن است که اصولا رنگ قرمز در چیزهایی قابل رویت می باشد که برای اقشار کم درآمد و آسیب پذیر جامعه اصلا قابل رویت نیست یعنی رویت آنها نیاز به داشتن چشم مسلح دارد و طبقه کم درآمد جامعه هم آن چشم مسلح را ندارند و نخواهند داشت !

بدون شک ، یک فرد از قشر ضعیف جامعه در طول زندگیش ، گوشت قرمز ، گوجه فرنگی ، توت فرنگی ، زعفران ، سیب قرمز و ... را ندیده است که بخواهد عاشق رنگ قرمز بشود !

در ثانی ، علاوه بر این اقلامی که دارای رنگ قرمز می باشند و در بالا از بعضی از آنها نام برده شد که  فقط هم توسط بالا شهر نشینان قابل رویت و استفاده هستند ، یک دلیل عمده دیگر نیز وجود دارد که موجب شده این افراد رنگ قرمز را زیاد ببینند و به طبع آن مورد علاقه شان واقع شود و آن هم به این دلیل است که این قبیل افراد به دلیل آنکه روزانه مقادیر بسیاری از خون افراد ضعیف اجتماع را یا می مکنند ، یا خون آنها را درون شیشه می کنند ، یا خونشان را می خورند ، یا خونشان را می ریزند و یا اجناسشان را به قیمت خون پدرشان به آنها می دهند و همین امر سبب می شود که خون جلوی چشم آنها را بگیرد و در نتیجه همه جا را خونی ببینند و چون رنگ خون قرمز می باشد این امر موجب خواهد شد که علاقه خاصی به رنگ قرمز پیدا کنند ! تنها رنگ قرمزی که علاقه مندان به آن هم از قشر فقیر جامعه هستند و هم غنی ، همان رنگ قرمز پرسپولیس می باشد !

 

                       چاپ شده در روزنامه ( قدس )